55

نام این فصل: حسادت.

احساسی که این روزها عجیب و غریب درونم متولد شده رشد میکند و جولان میدهد حسادت است.

احساسی که پدر و مادر ریشه ایش را بخواهی وارسی کنی متصل میشوی به چیزی به اسم ناکامی های پی در پی.

وقتی که از هر جنگی که خودت را ناچارا وادار به عمل میکنی شکست میخوری و از هر سو سرگشته به نقطه ابتدایی ات میخزی، به جایی که تن بدرد نخورت را درونش قرار میدهی تا از هجمه ها و حرف ها و فعل ها دور بمانی تا بتوانی بار دیگر قوای پیاده نظامت را مسلح کنی و وادار کنی که جنگ بعد حتما پیروزی است، در همان دم که خودت به حال خودت و به حال تمام سرباز های بیچاره کشته شده ی جنگ ها زار میزنی یک لحظه احساس میکنی چیزی درونت میجوشد

حسش مثل این است که انگار یکی تورا محکم به عقب هل دهد یا یکی اسباب بازی های بچگی ات را برداشته و زده لهش کرده است شبیه وقتی که در کودکی ات میگفتی فلان جا نمی ایم و منتظر بودی که مادرت بیاید نازت را بخرد و تورا ببرد ولی ان ها میگفتن خب. نمی اید برویم. و می رفتن.

چیزی شبیه باور داشتن به اتفاقی که کالا برعکس ان پیش میرود. چیزی شبیه توهم درد ناک شبیه درد گرفتن جای زخمی که هیچ وقت نبوده و نیست.

من متاسفانه باید با خودم و با شما صادق باشم باید بگویم که این روزها عمیقا احساس حسادت میکنم.

یعنی مدام باور هایی که داشتم قالب تهی میکنند و من با سیل واقعیت های درد ناک روبه رو میشوم و در اخبار و اعلامیه های درونم مدام تیتر میشود شکت. شکست بعدی. شکستی هولناک...

از پس خودم بر نمی ایم دیگر

سر درد دارم الان و خوابم میاد. خواب تنها راه فرار موقتی است که جواب میدهد اما راستش را بخواهی این روزها خواب های درستی هم ندارم. به درون خواب هام شبیخون میزنند رعب تمام تنم را میگیرد و من خود بیچاره ام را در اغوش میگیرم مینشینم یک جا و مدام زار میزنم توی خودم اما چشم هام ثابت اند.

من به کمک نیاز دارم همه زندگی ام همه وجودم به یک رهبر قوی و راسخ نیاز دارد.

من بازنده ام؟

هنوز نه.





[ بازدید : 179 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 27 ارديبهشت 1402 ] [ 14:57 ] [ ش.م ] [ ]

54

سلام

این سلام فقط برای شخص خودت بود دوست داشتنی ترین قسمت درونی من.

همه ی ما قسمت های محبوب درونی داریم و برخلاف میلمان بر حسب غرایز و امیال طبیعت بخش هایی هم داریم که از انها بدمان می اید.

تو همیشه دوست داشتنی من بودی هرچند سالها از تو فرار کردم

نه از جهت اینکه نخواهمت نه که خدا شاهد است از جهت ترس بود و بس.

حالا رام شدم آرام شدم آنقدر ساکت و تکیده شده ام که خودم گاهی دلم برای خودم میسوزد

یک ناچارِ تنها

حالا به راستی تنهاییم.

در یک خانه ساکت با نور کم رخت های چرک و بدنی که از شدت کتمان هستی به گوشه ای خزیده.

خزیده شدیم و رام حواست هست؟

آن انسان سرکش و پرجنب و جوش تبدیل به موش هزارتوی سرش شده تو این را میخواستی؟

دارم برای خودم گریه میکنم.

هوای نیمه سردی از پنجره باز اتاق به تنم میخورد

پاییز است

دارم فکر میکنم به تو به خودم به این که از چه مسیر اشتباهی دور زدیم که در بیراهه ترین جای ممکن در میان نا کجا اباد دهشت زا لمیده ایم.

پای راه رفتنم نیست. نای حرف زدنم. توان فکر کردنم.

من مرده ام؟ خودم را کشته ام؟ چرا دیگر هیچ چیزی در سرم نیست

من میترسم.

کمکم میکنی؟


بیا فکر کنیم بلند فکر کنیم:

در اتاقک چوبی تاریکی لمیده بود و با خود می اندیشید که در واپسای مرز های شب کسی منتظر نگاه مان هست؟

او که عاجز از درک لامتناهی هستی شقیقه هایش هم نوا با ضربان قلبش بالا و پایین میپرید به کلمات پناه میبرد

چرا؟ هر دو میدانیم از ترس دیوانگی.

تو از دیوانگی میترسی غریبه. از اینکه وقتی راه بروی مقصدی نداشته باشی، از اینکه گوشی تلفنت را برداری و کسی را نخواهی که تورا بشنود. تو معتاد به تنهایی شدی غریبه.

چه کنیم؟

نمیدانم.

غذای ناشیانه ای درست کردم سالاد های با قامت نا موزون را تکه تکه کردم و منتظرم. برای که؟

برای ان بخش از وجودمان که رهامان کرده و به بیرون رفته.

کاش بیاید همه تان را بغل کنم و زار بزنم.

برای که؟ برای خودمان غریبه. برای تمام شدنمان






[ بازدید : 218 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 30 مهر 1401 ] [ 17:37 ] [ ش.م ] [ ]

53

میترسم به معنای واقعی کلمه دارم میترسم

کابوس کل سالهای قبلم الان بدبخت تر و حقیر تر نشسته جلوی این مانیتور کوفتی.

هیچ تعهدی هیچ تعلقی هیچی لعنی هیچی

دارم به ادامه دادن یا ندادن این زندگی فکر میکنم مثل همیشه، فرق گنده ای که الان داره اینکه این دفعات به طرز عجیب تری پوچی وحشتناکی رو دارم حس میکنم

الان سردمه

پیرهن تنم نیست و کمرم یه موج عجیبی از سرمارو داره تو خودش جا میده

حالم خیلی بده خیلی بد تر از واژه بد میدونی؟ یه جورایی

وحشت دارم

خیلی وحشت زده ام

خیلی نیاز به کمک دارم

عمیقا دردمندم

کاش خدایی باشه و کاش بشنوه و کاش بخواد که کمک کنه

اره همینقدر حقیر شدم

اره میخوای همینو ببینی؟

اون موجود مرتد خداانگار رسیده به این نقطه؟

اره رسیده

حالش خیلی بده

خیلی

توی سرم هیچی نیست نه توانی برای بحث نه هیچ حس کوفتی دیگه ای

واقعا حس میکنم دارم به مرگ میرسم

هیچی خوشحالم نمیکنه

چرا همه چیز انقدر بد شد؟

هنوز امید دارم؟

دارم

گندش بزنن







[ بازدید : 260 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 29 بهمن 1400 ] [ 3:25 ] [ ش.م ] [ ]

52

هرچه به سمت انتهای این سراب سراسیمه خزیده میشویم ترس در اوند های خشکیده مان ذوق ذوق میکند





[ بازدید : 269 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 28 بهمن 1400 ] [ 19:05 ] [ ش.م ] [ ]

51

ایکه دارم با خودم و زندگی ام چکار میکنم را هیچ گاه نفهمیده ام و حقیقتش را بخواهی در این مدت خیلی بیشتر یقه ی خودم را گرفته ام که هی احمق دقیقا داری چه غلطی میکنی و دور از انتظار نیست که هر بار با همان بهت و گیجی همیشگی به هیچ چیز ممتدی نگاه میکنم که در واپسای ذهنم همچون نور تند و سریعی که چشم یک مسافر خسته ی بدبخت را در شبی تاریک در اتوبوسی فرسود می ازارد و تا به خودش می اید و میخواهد چیزی بگوید فحشی بدهد اعتراضی کند و یا هر واکنش معمول دیگری از خود نشان دهد نور مسخره خنده کنان محو شده و خودش مانده و درازای جاده ی تاریک و منحوسی که به طور قطع حضور هر نوع نوری را انکار میکند

یک نوع گیاهی هست که در کویر جزء معدود جانداران موظف به حیات است حس میکنم در فرگشت ذهنی ام به گونه ای از این گیاه متصل ام به نحوی که این گیاه خشکیده و بدبخت همواره در پهنای گرم دشت اواره است و فکر میکند مرده و در برهوت بی ریشه بی تعلقات با هر کنش بادی از خود بی خود شده و مدت ها دور خودش گشته و گشته و هر چیز مسخره ای که در ذهنش شکل گرفته را بارها و بارها در اثر چرخش مدام بالا می اورد و در همین مزخرفات ذهنی ناگهان به شاش افتاب پرست زشتی بر میخورد که پوی زنای مطلق میدهد ریشه های هرزه اش با دیدن این شاش از خود بی خود شده و چنان با ولع از شاش افتاب پرست مینوشند که درون اوند های خشکیده اش مزه ی شاش را با لذت مرتبا اشتباه میگیرد

حال این ریشه های هرزه ی نحس که چنان در زمین فرو رفته اند که گویی سال هاست زیر خوابه ی افتاب پرست زشت اند و با شهوت در انتظار شاش ان نکره زندگی کرده اند در انی که گیاه بدبخت فکر میکند تا به یاد بیاورد ساعتی قبل کجا بوده و اکنون کجاست مورد تمسخر جمیع سلول هایش قرار گرفته که ای احمق تو دیوانه ای.دارد کم کم باور میکند دیوانه است... افتاب لجن مال که خون جوشیده ی خدا را زقوم وار بر سر دشت بالا می اورد شاش افتاب پرست را در انی میخشکاند چنان که گویی هرگر افتاب پرستی زاده نشده و این چرخه مرتبا و مرتبا و مرتبا تکرار...

چکار باید بکنم؟چکار باید بکند؟وقتی که نمیدانی زندگی ات و تمام اتفاق های ازار دهنده اش یک حقیقت است یا یک توهم کثیف وقتی که همواره در کاسه ی سرت مغروقی

باید چه کار کنم؟





[ بازدید : 363 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 5 ارديبهشت 1400 ] [ 21:34 ] [ ش.م ] [ ]

50

حس میکنم با قهم عمیق تری نسبت به گذشته از گیج بودن متدوامم در حقیقت زندگی گیر افتاده ام

یک جور فهم همه جانبه ی ناقص یک حالت عصبی سمج در واپسای ادراک مخذول پس سرت که مرتبا قدرتش را به رخت میکشد و تو که شبیه گاومیشی وحشی از سرخی تمام قدش به حشر میرسی

احساس پیری عجیبی در تمام درونم متولد شده یک نوع حس متفاوت تازه رویان نمیشود گفت یک حس شاید مجموعه ای پیچیده از عواطفی که هر کدام حالا دارند با تمام سرخوردگی شان از عدم فهم ماهیت هرانچیزی که در پیش بودند با فهم نسبتا مختصری از حال روبه رو میشوند

فهم نسبتا مختصری از حال پیدا کرده ام نمیدانم باید از این جهت خوشحال باشم یا ناراحت به وضوح کرختی و خستگی ذهنم را در دنبال کردن مسائل حقیقی جهان میبینم حس میکنم شبیه زنی یائسه باید شاهد از کار افتادن اندام های..




به طور قطع حوصله ادامه دادن ادامه متن بالا را ندارم حتی حوصله تشبیه کردن و هر چیزی که قبل حریصانه دنبالش میکردم را به این حس میگویم پیری چیزی که عمیقا دارم حسش میکنم یک بی حوصلگی مرموز

کلافه و خسته و سردرگمم به وضوح این را درون خودم حس میکنم از تکرار این مسیر مدور خسته ام و حالا با سرعت خیلی کمی دارم خودم را وادار به راه رفتن میکنم

اکنون عمیقا دارم تمامی عواطفی که از قبل با هیجان نسبی ازشان حرف میزدم درک میکنم عمیقا حس میکنم دیگر هیچ کس و یا هیچ چیز نمیتواند خوشحالم کند این ترسناک است من دارم از این وضعیت میترسم

نمیدانم این یک جور سازش است یا مقدمه ای بر پایان مسیر هرچه هست مرا محصور کرده است

کلافگی را در کلماتی که اکنون دارم مینویسم هم میتوان حس کرد

دارم حس های عجیبی را تجربه میکنم

من میترسم





[ بازدید : 370 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 27 فروردين 1400 ] [ 20:42 ] [ ش.م ] [ ]

49

سرمای پیری خسته و ضعیف تن عریانم را محاصره کرده است و من خسته تر از پیر مرد فرتوت یخ زده بی دفاعی تام تنم را در برابر تازیانه های ضعیف اما کاری اش اعلام کرده ام

به گمانم او هم دلش به رحم امده و دیر به دیر شلاقی از سیل سرما حواله ی تنم میکند حتما با خودش میگوید این بی نوا که خود را از همه جهت به من وا گذارده بگذار به پای ریش سفیدی اندکی کند تر بزنم

با این وجود با هر بار برخورد ذرات وحوش سرما به خود میلرزم دندان هایم سفت به هم میخورند و بعد به طرز دیوانه واری احساس لذت میکنم

شاید پیرمرد با خود بیندیشد که این فاحشه ی عریان نیمه جان حتما دیوانه است

حتما دیوانه ام؟

میخندم

از خنده ازرده میشود و چنان بر کمرم میکوبد که تمام روزنه های پوستم سیخ میشوند

لذت میبرم پنچره را باز تر میکنم و از موج موزون لرزش تنم به جنون میرسم.شاد میشوم

سیاهی شب این دیرین رفیق کهنه ام که سالهاست شاهد بر این جنون نشات گرفته از اغازینه ی نطفه ی پدریم است خسته از حیرت عجوز سرما نعره میزند که ای مردنی بر این مردنی هیچ ات کاری نیست تن خسته ی خود را خسته تر مکن که این خسته ی مجنون هیچ اش به ادمی نرفته است.

از گفته ی سیاهی دلم میگرد،عواطف رنجور سرما را میبینم که اشکارا لرزش دستش بر پشتم نواش کنان میگوید درد بکش

بلرز گریه کن بگذار لحظه ای از جبر وامانده ی عمرم مست شوم

درد بکش نعره بزن به خود بپیچ تا حس کنم که دم به دم به دست تموز تند تیر به گایش عمیق عمر بدل نمیشوم...

از حرفش به لرزه می افتم گریه ام میگرد و در انجماد مخزون متنهی از درد پیر اشک هایم به اکراه بر سینه ی لختم میافتند و ارام و با دقت همچو دست معشوقه ای ناشی پستانم را به بازی میگرد

سرما هم گریه میکند.مینالد

از گریه اش تن نحیف بچه شغال ها به درد کشیده میشود و فریاد است که به اسمان روانه است

و خدا با ولع ناتمامش به صبر اهسته میخندد

خنده اش حجم عظمی تنهایی ام را به سخره میکشد

و من این تن خسته ی رنجور چگونه رضایت دهم به جماع سیاهی و تنهایی؟

حال من خوب نیست مثل شیره ی چکیده شده از صمغ تلخی که بر حلق طفلی ریخته میشود و جبر مادری که مدبرانه شاهد زجر کودک است.و کودکی که یگانه مهر هستی اش صبورانه بر چشمش مینگرد

چشمی که ملتمسانه و ناباورانه طلب رهایی میکند و مادری که وحشیانه و مولعانه طالب زجر کشیدن است

چگونه باور کند طفل بیمار که این همان تک پناه همه ی عمر کوتاهش است او که اینک زهر به حلق من میریزد و طلبکار نعره های جان خراش من است؟

و منی که عمیقا بی پناهم.

به چشمان مادر نگاه میکنم رد التماسم را اشکارا میبیند ولی نهیبم میزند که اگرتا ته این زهر را نخورم مرا شب تا صبح در سرما می ایستاند

چگونه باور کنم؟که تو رضا به این حجم درد منی و مشتاق؟

طفل بینوا گم در وادی عشق و نفرت مخلصانه و بی پناه تمام شیره را به جان میکشد

و مادر را نگاه میکند که چقدر خبیثانه لبخند میزند.مادر شاد است.خدا شاد است.و من و طفل کسی چه میداند...


سرما حالا درونم جولان میدهد میتازد و میتازاند و مست از لرزش بی امان تنم میخندد

سیاهی و تنهایی در معاشقه ای سخت به رو هم میغلتند و من و طفل کسی چه میداند...


نور مانیتور نیمه ی راست تنه ام را فتح کرده و از خط استوای ذهنم به درون کشیده میشود اما درون ان حجم از سیاهی و پوچی درونم میخشکدد.میترسد و مخذول بر تنه ام رضایت میدهد...

از ترسش میترسم

به اندازه ی ترس شب اخر مردی در اتاقک انفرادی محصور به اعدام

دست هایم مرتبا میلرزد اما صدایی خفه از درونم فریاد میزند که مرد که نمترسد و میخندد میخندد میخندد

من و طفل و مرد کسی چه میداند.





[ بازدید : 378 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 8 اسفند 1399 ] [ 23:38 ] [ ش.م ] [ ]

48

یک چیز عجیبی در انسان هست یک جاذبه ی خیلی قوی یک میدان مغناطیسی که مداوما تورا به لامتنهای خودش میکشد

یک مرداب گندیده یک جور باتلاق که در هر لحظه که کمی احساس فراغت از جانب اندوه های عالم بهت دست بدهد به طور اتوماتیک وار فعال میشود قهقه میزند و تورا چونان در باتلاق گندیده اش فرو میدهد که به خودت می ایی و میبینی که ساعت هاست داری ذره ذره در خودت فرو میروی

احساس عجیبی است ان لحظه ای که به ناگاه به خودت می ای و یک هو میبینی تا گلوگاهت در ناکجا اباد اندوه فرو رفتی و حالا دست هیچ کس و ناکسی هم به ات نمیرسد

ان گاه است که یک هو با همه ی مفاهیمی که شاید بتوان ازش یاد کرد مفهوم تنهایی و گیجی را لمس میکنی

نمیدانم این چه میل و علاقه ایست چه نوع گرایش یا هر چیز مضحک دیگری است این بلعیدن همه ی تو

ساعت ها و ساعت ها در حال بی حالی بی حس رها شدی و به هر سمتی که میخزی یک حفره ی عمیق از عواطف ارضا نشده ی وحشت ناکت دهن وا میکند و سرت را میجود

به هر سمتی که فکر میکنی میچرخی از یک جهت با ترس هایت سلام و احوال پرسی میکنی

از جهت دیگر با تمام افسردگی ها و غم هایت جمع شان جمع است به هر حال

یک حفره یک باتلاق یک جایی سر شار از همه چیز و هیچ چیز هر چقدر دست و پا بزنی هر چقدر فریاد بزنی بیشتر غرق میشوی و بیشتر صدایت به گوش هیچ کس نمیرسد


ساعت ها تو را از خودت از زندگی ات از هر چیزی که فکر میکنی دور کرده است و اینچنین است که تو به عنوتن طعمه هرساله بیش از پیش متمایل به این مکان میشوی یک حالت خو گرفتی و مالوف شدگی

چاره ای هم نداری یعنی چاره ای برایت نمیگذارد مثل کسی که نزول گرفته باشد ابتدا احساس میکنی که داری چیزی را درست میکنی ولی بعد ها متوجه میشوی که این حفره دارد چیزی را درست میکند

تورا همه ی ذهنت و ماهیت بودن را مطابق ان باتلاق گه بار درست میکند

تورا میبلعد تورا دوست دارد...

ولی افسوس که ادمی مگر چند سال زنده است که همه ی ساعات زیستنش را در ان باتلاق در جوار شیدایش سپری کند

ولی مگر چاره ای هم دارد؟یک جوری تورا از همه چیز و همه کس میدزدد یک جوری تورا قانع میکند که تو دوست داری شیره لبانش را در همه ی ثانیه های باقی مانده ی عمرت بمکی و جم نخوری و گریه کنی و گریه کنی...

گریه هایت تمام نمیشود اخر میدانی که انجا یک وحشت سراسر زنده است یک جایی که به هر بی گناهی که باشی وقتی انجایی هزار و یک دلیل داری برای اینکه یک قاتل یک جانی و هزار چیز دیگر باشی

انقدر بهت تحمیل میکنند که گنگهکاری که باورت میشود تو خیلی مظلومی بچه جان چون دارند درستت میکند

جوری که توهم جزئی از ان شوی کثافتشان بشوی نماد یک انسان بازنده ی حقیر عقده ای بدبخت که خودش میشود مجموعه ای چند از عواطف با لول های بالا یعین با تو صاحب یک ماشین چند کاره میشوند با یک تیر و چند نشان...

چه باید کرد؟چه میشود کرد؟هه به محض خطور کردن این کلمات به ذهنت یاس جوان به کلی تورا از هر چه بود و نبوده دل زده میکند و میبینی که مسیح به صلیب کشیده در واقع امید است که وحشیانه دراد بهش تجاوز میشود و یاس که ارضا شده است ارام در کنار تو لمیده ...


راه نجاتی هست نابغه؟؟






[ بازدید : 394 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 22 آذر 1399 ] [ 12:28 ] [ ش.م ] [ ]

47

در یکی از شب های یخ زده ی زمستان در اتاقت روی تختت دراز کشیده ای و به صدای بلعیده شدن هیزم های پیر خشکیده گوش میدهی و دود های مادر مرده ای که از خرطوم پت و پهنه شومینه جامنده اند را وحشیانه با بینی نچندان ظریفت میبلعی.

چشمانت بسته است و انگشتانت روی شقیقه هایت بالا و پایین مبپرند

به چه میاندیشی؟در پشت پلک هایت در سیاهی دنیایی که ساخته به دنبال چه میگردی؟هیچ معلوم نمیشود

به ناگاه بلند میشوی چشمانت روی اتش هیزم ها میمیرد

حق هم دارند در ان ظلمات بر روی جهنم زنا زاده دود ها نمیرد کجا بمیرد که به حق تر باشد؟

چشم های مرده ات را هر جور شده از التماس های بی امان هیزم برمیداری

لباس میپوشی یک چیزی که بتواند هرجور شده در ان وحشت یخ زده زنده نگه ات دارت

قدم هایت مصمم است گویی زندگی خشکیده در چشمانت درون پاهایت تقسیم شده

راه می افتی

تمام زندگی ات را در لحظه ای که انگشت هایت داشتند بالا و پایین میپردند قمار کردی

نگاهت به جاده میافتد

جایی در دل سیاهی شب که هیچ چیزی جز خطوط نامفهومی از ان پیدا نیست

میروی در ان ظلمات در ان سیاهی در ان سرما می روی ...









نگاه یخ زده ات به پیچاپیچی مسیری است که هیچ نشانی از هیچ جایی را به تو نمیدهد

گم شده ای در اوهام خیال امیز یک شب یخ زده ی زمستان در ساعتی که هیچ صدایی جز وحشت باریدن دانه های برف بر سر ماده گرگ های زائوی دشت قلب خشمناک خدا را شاد نمیکند

ظلمات از اسمان و از زمین میبارد و جز خاکستری تند که به سیاهی ابدی میزند چیزی در جلوی چشمانت نایستاده

گویی که داری با چشم بسته در میان خطوط یخ زده ی زمین راه میروی باز بودن چشمانت تنها اشک های بی نوایت را منجمد میکند.

نگاهت جایی در درونت دنبال چیزی میگرد

دنبال خودت دنبال نشانی از خودت که بداند اینجا در این گورستان چه میکنی

به دنبال چیستی جز ظلمات جز زوزه های وحشی باد دنبال چه چیزی میتوانستی بیایی این بیرون

هیچ نمیدانی

سرت سوت میکشد احساس میکنی کتری که اب جوش را دیوانه وار به دیواره های خودش میکوبد دارت در سرت فریاد میکشد

هیچ چیزی در ذهنت نیست احساس میکنی هیبت این خلا زمینی درون ذهن تورا هم خالی کرده

یک فضای خاکستری سرد درست مانند این جاده

درد میکند

احساس میکنی همه ی وجودت درد میکند

میترسی

این را میبینم







[ بازدید : 387 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 21 آذر 1399 ] [ 19:18 ] [ ش.م ] [ ]

46

گاهی اوقات انسان از درک خودش عمیقا عاجز میشود،احساس میکند در مرکز یک شهر بزرگ بدون مقصد بدون همراه ایستاده است و به هر سمتی که میرود بعد از برداشتن ده قدم به سمت دیگر متمایل و مشتاق میشود در ان زمان انسان یک جور احساس کلافگی و افسار گسیختگی و سرکشی در درون خودش احساس میکند یک حالت گمشدگی با میل قلبی.

بعضی از اوقات عواطف و امیال انسان چکه میکند و یک جایی اش دچار نشتی میشود ان وقت است که به یک باره تمام دستور العمل های جناب منطق با همه ی ان کبکه و دبده اش زیر سوال میرود و از انجایی که ان بزرگوار همواره در تلاش اثبات بی عیب بودن خویش میباشد خورجین وسایل لوله کشی خودش را بر روی شانه ی فکر بیچاره می اندازد و به سمت مرکز بحران یعنی بخش زایمان گاو های درون حرکت میکند.منطق مهندسی زبده و کار بلد است او همواره به خودش مطمین است و شاید همین اطمینان یک روزی تمام مدراک مهندسی او را زیر سوال ببرد کسی چه میداند...

فکر با نگاه اجمالی به ساختمان گاو های زائو نقص کار را حدس میزند و خورجین را زمین میزند و به کند و کاو دیوار های لایه به لایه میپردازد منطق هم با پرستیژ جذاب خودش بر روی یک صندلی وی ای پی لم میدهد و در حالی که جیغ گاو های زائو بیشتر و بیشتر میشود چپق میکشد و مشغول به فعل نظارت میشود

فکر میکند دیوار هارا همچون موریانه ای در بطن وجودی انسان،حقیقتش را بخواهی اگر من خدا بودم شیطان را به شکل یک موریانه مصور میساختم ولع موریانه به نهاد گلی انسان شاید شیفتگی دراماتیک تری را ایجاد میکرد تا داستان مثلث عشقی خدا انسان و شیطان.کسی چه میداند شاید خدا علاقه ی زیادی به فیلم های سینمایی کره جنوبی دارد و همواره در کارگاه انسان سازی اش پرژکتور بزرگی با حرص فیلم هارا یکی پس از دیگری میزاید و خدا با لبخند پت و پهنی رضایتمندانه انسان های کج و کوله ی بدبختش را خلق میکند

فکر بیچاره به هر سوراخی که قدش میرسد میکند و با هر مته ی ای که در شرمگاه دیوار ها فرو میکند گاوهای زائو از روی حالت شرم توام با شرارت و یا شاید لذت جیغ هاشان بلند و بلند تر میشود کسی چه میداند...

و منطق این شخصیت همیشه قهرمان شبیه به ادمی که در مرکز یک شهر شلوغ غریبانه و بی مقصد بعد از هر ده قدم میلش به سمت مسیر دیگری باشد احساس کلافگی افسار گسیختگی و سرکشی میکند صدای جیغ های درامیخته با صدای مته و کلنگ فکر همراه با صدای سرزنش که بیداد میکند منطق را هر لحظه نسبت به خودش بی اعتماد تر میسازد

چه لحظه ی تلخی است

لحظه ای که یک قهرمان تن به جبر میدهد و میرود بر روی یک صخره ای یا سنگی چیزی مینشیند و به این فکر میکند که ایا همه ی اینها جز توهم امید به موفقیت است؟شاید منطق هم به این نتیجه رسیده باشد کسی چه میداند...

یک روزهایی انسان عمیقا از درک خودش عاجز میشود...








[ بازدید : 430 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 1 آذر 1399 ] [ 15:28 ] [ ش.م ] [ ]