32

صفحه ای مبهم که نگاه مرا عجیب به خود میخکوب میکند انعکاس منی را بر روی ایینه هک میکند که متلاشی شده ی دیروز و نابود شده ی فردای من است؟!

دلم برای منیت ثباتی خودم تنگ است

دلم برای گریه های از ته دل

خنده های بی هوا

جیغ زدن ها و فریاد زدن ها تنگ است

تقویم ها میگویند یک سال دیگر هم میگذرد بی هوا

راست است؟

خبر تو را دیگر بادها نمی اورند ای فرو رفته در دالان تاریکی

غرق شدییییی دور و حتی خودت برای خودت بی شیون؟

میگویم بر لب این ساحل سرد

بازوانم را کشتی کردم تا دل به دریای هرچه بادا باد

اما

ناگهان

ناگریز

واماندم از خود

میانه راه بودم که دیدم نگاهی تیز مرا دنبال میکند

یعنی چه کسی می بود

تکان نمیخورد!!

من بودم،سرد مبهوت وامانده جامانده...

بی هیچ حرکتی به دور شدن خود نگاه میکردم

بی هیچ صدایی

چراااااااااااااا؟

من دور میشدم و من باز هم سست تر با نگاه خسته اش جار میزد سکوت را

جار میزد اشک را فریاد را جاااااار میزد مرا

و من

دوووور

دووور

میرفتم!

ایا برگشتی بود؟

از پی چه رفتم؟

در تلاطم خودم موج ها ویار وار تهوع میزادند

و من در ساحل ابستن خودم!

شب است

قصد برگشتی نیست؟؟؟!!!!!


+بیا و بشکن این سکوت لعنتی را








[ بازدید : 247 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 27 اسفند 1395 ] [ 19:24 ] [ ش.م ] [ ]

31


اخ چقدر دلتنگ شده ام برای تو ای تنهای تنهایی های من

چقدر محزون شده ام ای انکه همیشه جا هست زمان هست اما هرگز من نیست

به راستی حالت خوب است؟

باز هم که سر به تو کرده ای هیییی ناله وار اشک ماهی میریزی!

به راستی چه شد؟

خودت را به یاد داری؟

چه گذشت؟

هیع بازمانده تو که همیشه عقبی

عقب میفهمی که چه معنایی دارد؟

چقدر دلتنگتم دلتنگ حالت های متلاتم شده ی واژگون شده ات

شعر های درهمت

و ان حس انهدام همیگی ات

هیچ حواست هست چه کردی با من؟

اخ که چقدر واژه کم دارم

برگرد به من یا حداقل اندکی من هم با خود ببر

میشنوی؟هنوز هم ثانیه ها شکنجه میکنند ذهنمان را

اه که چقدر ساز ناکوک میزنی میدانی هیچ وقت اندازه نبودی

یا دیر

یا زود

وبرای هوا فقط اندازه کافی!





[ بازدید : 286 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 6 شهريور 1395 ] [ 1:51 ] [ ش.م ] [ ]

30

از تشنج های مداوم احساسم ترشح میکند چشم هایم

از سنگینی مداوم سرم بسته میشود کرکره ی تاریک پلک هایم

از انزجار تعفن انگیز صدایم جیغ میزند گوش هایم

از بن بست مداوم افکارم درد میکند رسوب کلاف کلماتم

میترسم از تمام واکنش های سرد تنم از زجه های ذهنم

میترسم از تمام اتفاقات نامعلوم و نامفهوم اینده

میترسم از تنفرم از نقابم

میترسم از ترسم از نگاهم


احساس تنفر شدید

و بوی گند افکار راکد

لجن زارکلماتم

استفراغ های مداوم ذهنم

و حال بد رو به ویار عمرم


چرا نمیدانم؟؟؟







[ بازدید : 254 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 29 خرداد 1395 ] [ 17:25 ] [ ش.م ] [ ]

29

همه چیز دست در دست هم گذاشته است تا مرا از خودم برهاند

از حال اکنونم تنها این میدانم که خودم را خیلی دور جا کذاشته ام

چایی در کویر داغ بر سر دوراهی که انتهایش بی انتهاست

وقتی لنگ لنگان وارد راهی شده ام که حتی ذره ای خود را خود ندیده ام رعشه ای شدید تمامم را فرا میگیرد

گاهی احساس میکنم که واقعا خودم را کشته ام من،من سابق نیست!!!!!!چرا؟

مرا به خودم بر گردان مرا به خودم برسان من خودم را میخواهم

چرا هیچ چیز را نمیفهمم نمیبینم

روز هایم یک به یک از پی هم میروند و من تنها نظاره گر این معرکه ی به اسم زندگی هستم

به راستی مرده ام

من از همان ابتدا ناخواسته بودم!!!

وقتی که از نطفگی تو را بچلانند و بخشکانند تا قامتت خم شود و لال شوی و کر مرده ای هسته ای مدفون زیر سبزینه های برگت!

تنهایی را انقدر لای دندان هایم حس میکنم که گاهی دوست دارم از هم بریده شوم

دقیقه ها میگذرد و ساعت ها ببار می اید و باز هم این حرمزاده روزها را رد سه جلد سرخ رنگم به نامم ثبت میشوند

بعض رسوب شده در حرف هایم چرا نمیترکد؟

نگاهم کن

لعنتی بمیر






[ بازدید : 282 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 25 خرداد 1395 ] [ 2:51 ] [ ش.م ] [ ]

کثافت حالم

به سیگاری که در دستانم ارام قرار گرفته است نگاه میکنم.

ایا باز هم؟

ایا بازهم؟

ضربه های سیلی در گوشم انحصاری ایجاد کرده است که از خودزنی های شبانه به ارث برده ام.

خون هایی که میبینم بر چشمانم چگونه ارام میلغزند.

از وصف حالم چه بگوییم که سیاهی دیده ام هیچ چیز را باور نمیکند.

گم شده ام در قصه واقعیت ها

از دیدن صحنه هایی که نباید دین

دود شدم در افکاری که همگی نقش حقیقت را بازی میکنند.

میشنوی؟

صدای گریه دیگر خیلی وقت است به گوش نمیخورد

باز هم شروع همان انزواست؟

به راستی که دیگر توان ندارم شاید...

چقدر دلم برای فریاد های از عمق گلویم تنگ شده است

جایی میان نبض و خون در گلو.

کاش کاش یکی بیاید و چنان جسمم را به دستانش کبود کند تا اشک هایم روان شود.

دیوانه شده ام

دیوانههههههه

دیدم.

دیدم چیزی که نباید میدیدم

لعنتی حتی دریغ از یک واکنش؟

حتی دریغ از یک حرف؟

به کجا میروی؟

بی حال تر از انی که بخواهم چیزی بگوییم

اگر اجبار زندگی نبود هیچ وقت همین حرف ها هم نمی امد.

انقدر حرف دارم که دوست دارم در همین خفگی مطلق بمیرم.

نمیدانم

نمیدانم

نمیدانم

یادم می ماند.





[ بازدید : 317 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ] [ 12:24 ] [ ش.م ] [ ]

28

شب است

سرمای مصنوعی خنک کننده ی نصب بر دیوار رعشه انداخته است بر تنم.

ایا ایا اکنون اینجا تنها میترسم از سرما؟

میترسم از خودم از واقعیت هایی که باید بپذیرم

میترسم از فردا

میترسم...

چقدر دلم اغوشی میخواهد که به دور از طبع حیوانی بپذیرت دل اشوب هایم را

اشک هایم گونه هایم را میشوید

درد معده و لرزش و تن بوی مست قهوه

و اتاقی که بوی خواب میدهد

دلم مدام میلرزد

هیچ چیز برایم باور کردنی نیست

میترسم

میترسم

در این متروکه ی خراب هیچ کس هیچ کس نیست

تنهاییم

صدای رعب و وحشت دستانم را از چشم هایم میشنوم...

بمیر.






[ بازدید : 248 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 23 ارديبهشت 1395 ] [ 22:40 ] [ ش.م ] [ ]

27

روزها یک به یک قربانی نفس هایی میشوند که خود قربانی ضربان تلمبه بار نکبت های سرخ است

همان سرخی که موجب زنده بودن یک من مرده است

روز ها گذشت و ماه ها و سال ها و دهه ها را زایید

اکنون امشب اینجا شلوغ است

لانه ی حیوامی ما شده است کنام حیواناتی که مداوم از چیل های گشادشان دندان های سفید و زرد و کرم رنگشان را به من نشان میدهند

گاهی پچ پچ های مزاحمشان افکار دوست داشتنی ام را مدخوش میکند

همان حیوان هایی که از برای ان ها شاشیده شد به تمام تماااااام خودم

باید رخت های نو به تن کنم

همان ها که پوشاننده چیزیست که نباید دید

هه

باید بگویم شب خوبی است؟

چقدر خمارم

دلم مست خواب میخواهد

یک خواب طولانی

که بیداریش به مرگ خورشید باشد

نمیخواهم تمسخر خورشید را در چهره ام ببینم

یک دوش مستحکم میخوام که بشوییم تنم را

ذهنم را

عقلم را

محکم

شاید که خون های انبساط یافته ام روان شوند

اه لعنتی بمیر

خفه شو

خفه





[ بازدید : 285 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 19 فروردين 1395 ] [ 20:35 ] [ ش.م ] [ ]

26


برای خودم مینویسم

بدون قافیه

بدون سجع و یا حتی ذره ای قافیه و چاشنی بخش های چرب

برای خودم مینویسم بدون امید بدون ترس بدون حتی ذره ای نگاه

مینویسم در اعماق تاری ها

در اعماق سکوت این قصر پریشان

تنها مانده ام انگار

به راستی من کجاست؟

اوار های متروک برسرم

هنجارهای ناهنجار بر گلوییم

تاریک است نه؟

میخوانم با صدای بلند

به راستی کجای این جهان ایستاده ام

به راستی که چرا و چرا و چرا

شب است

میبینم که افتاب ذره ذره در خون روشنایی خود فرو رفت

و ماه در مرداب سیاهی چشم گشود

و زداشی که فردا سپیده دم به خفقان تاریکی دچار!

چه سرنوشت تاریکی

حس چکدین خونی از دماغ

حس باریدن نفتی از چراغ

و یا حس شاشیدن ابی از نگاه

ویا شاید حس تعفن تطبیق افکار مزاحم هرزه ی مذهبی که سوت میزند و میمیراند اشک هایم را

چه زود باختم خودم را

و چه زود تمام شد این زادش اجباری

مرا بخشکان

مرا له کن

مرا بمیران و خاکستر کن

من همانم که ماه هاست ماهم در محاق افتاد

من همانم که که ماه هاست در رقص ماه ثانیه ها فریاد میزنم

به راستی کسی میشنود؟

به راستی من زنده ام؟

بوی گند میدهد افکارم

و ترس

و ترس

وترس





[ بازدید : 298 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 15 فروردين 1395 ] [ 20:15 ] [ ش.م ] [ ]