53

میترسم به معنای واقعی کلمه دارم میترسم

کابوس کل سالهای قبلم الان بدبخت تر و حقیر تر نشسته جلوی این مانیتور کوفتی.

هیچ تعهدی هیچ تعلقی هیچی لعنی هیچی

دارم به ادامه دادن یا ندادن این زندگی فکر میکنم مثل همیشه، فرق گنده ای که الان داره اینکه این دفعات به طرز عجیب تری پوچی وحشتناکی رو دارم حس میکنم

الان سردمه

پیرهن تنم نیست و کمرم یه موج عجیبی از سرمارو داره تو خودش جا میده

حالم خیلی بده خیلی بد تر از واژه بد میدونی؟ یه جورایی

وحشت دارم

خیلی وحشت زده ام

خیلی نیاز به کمک دارم

عمیقا دردمندم

کاش خدایی باشه و کاش بشنوه و کاش بخواد که کمک کنه

اره همینقدر حقیر شدم

اره میخوای همینو ببینی؟

اون موجود مرتد خداانگار رسیده به این نقطه؟

اره رسیده

حالش خیلی بده

خیلی

توی سرم هیچی نیست نه توانی برای بحث نه هیچ حس کوفتی دیگه ای

واقعا حس میکنم دارم به مرگ میرسم

هیچی خوشحالم نمیکنه

چرا همه چیز انقدر بد شد؟

هنوز امید دارم؟

دارم

گندش بزنن







[ بازدید : 270 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 29 بهمن 1400 ] [ 3:25 ] [ ش.م ] [ ]

52

هرچه به سمت انتهای این سراب سراسیمه خزیده میشویم ترس در اوند های خشکیده مان ذوق ذوق میکند





[ بازدید : 279 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 28 بهمن 1400 ] [ 19:05 ] [ ش.م ] [ ]

51

ایکه دارم با خودم و زندگی ام چکار میکنم را هیچ گاه نفهمیده ام و حقیقتش را بخواهی در این مدت خیلی بیشتر یقه ی خودم را گرفته ام که هی احمق دقیقا داری چه غلطی میکنی و دور از انتظار نیست که هر بار با همان بهت و گیجی همیشگی به هیچ چیز ممتدی نگاه میکنم که در واپسای ذهنم همچون نور تند و سریعی که چشم یک مسافر خسته ی بدبخت را در شبی تاریک در اتوبوسی فرسود می ازارد و تا به خودش می اید و میخواهد چیزی بگوید فحشی بدهد اعتراضی کند و یا هر واکنش معمول دیگری از خود نشان دهد نور مسخره خنده کنان محو شده و خودش مانده و درازای جاده ی تاریک و منحوسی که به طور قطع حضور هر نوع نوری را انکار میکند

یک نوع گیاهی هست که در کویر جزء معدود جانداران موظف به حیات است حس میکنم در فرگشت ذهنی ام به گونه ای از این گیاه متصل ام به نحوی که این گیاه خشکیده و بدبخت همواره در پهنای گرم دشت اواره است و فکر میکند مرده و در برهوت بی ریشه بی تعلقات با هر کنش بادی از خود بی خود شده و مدت ها دور خودش گشته و گشته و هر چیز مسخره ای که در ذهنش شکل گرفته را بارها و بارها در اثر چرخش مدام بالا می اورد و در همین مزخرفات ذهنی ناگهان به شاش افتاب پرست زشتی بر میخورد که پوی زنای مطلق میدهد ریشه های هرزه اش با دیدن این شاش از خود بی خود شده و چنان با ولع از شاش افتاب پرست مینوشند که درون اوند های خشکیده اش مزه ی شاش را با لذت مرتبا اشتباه میگیرد

حال این ریشه های هرزه ی نحس که چنان در زمین فرو رفته اند که گویی سال هاست زیر خوابه ی افتاب پرست زشت اند و با شهوت در انتظار شاش ان نکره زندگی کرده اند در انی که گیاه بدبخت فکر میکند تا به یاد بیاورد ساعتی قبل کجا بوده و اکنون کجاست مورد تمسخر جمیع سلول هایش قرار گرفته که ای احمق تو دیوانه ای.دارد کم کم باور میکند دیوانه است... افتاب لجن مال که خون جوشیده ی خدا را زقوم وار بر سر دشت بالا می اورد شاش افتاب پرست را در انی میخشکاند چنان که گویی هرگر افتاب پرستی زاده نشده و این چرخه مرتبا و مرتبا و مرتبا تکرار...

چکار باید بکنم؟چکار باید بکند؟وقتی که نمیدانی زندگی ات و تمام اتفاق های ازار دهنده اش یک حقیقت است یا یک توهم کثیف وقتی که همواره در کاسه ی سرت مغروقی

باید چه کار کنم؟





[ بازدید : 373 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 5 ارديبهشت 1400 ] [ 21:34 ] [ ش.م ] [ ]

50

حس میکنم با قهم عمیق تری نسبت به گذشته از گیج بودن متدوامم در حقیقت زندگی گیر افتاده ام

یک جور فهم همه جانبه ی ناقص یک حالت عصبی سمج در واپسای ادراک مخذول پس سرت که مرتبا قدرتش را به رخت میکشد و تو که شبیه گاومیشی وحشی از سرخی تمام قدش به حشر میرسی

احساس پیری عجیبی در تمام درونم متولد شده یک نوع حس متفاوت تازه رویان نمیشود گفت یک حس شاید مجموعه ای پیچیده از عواطفی که هر کدام حالا دارند با تمام سرخوردگی شان از عدم فهم ماهیت هرانچیزی که در پیش بودند با فهم نسبتا مختصری از حال روبه رو میشوند

فهم نسبتا مختصری از حال پیدا کرده ام نمیدانم باید از این جهت خوشحال باشم یا ناراحت به وضوح کرختی و خستگی ذهنم را در دنبال کردن مسائل حقیقی جهان میبینم حس میکنم شبیه زنی یائسه باید شاهد از کار افتادن اندام های..




به طور قطع حوصله ادامه دادن ادامه متن بالا را ندارم حتی حوصله تشبیه کردن و هر چیزی که قبل حریصانه دنبالش میکردم را به این حس میگویم پیری چیزی که عمیقا دارم حسش میکنم یک بی حوصلگی مرموز

کلافه و خسته و سردرگمم به وضوح این را درون خودم حس میکنم از تکرار این مسیر مدور خسته ام و حالا با سرعت خیلی کمی دارم خودم را وادار به راه رفتن میکنم

اکنون عمیقا دارم تمامی عواطفی که از قبل با هیجان نسبی ازشان حرف میزدم درک میکنم عمیقا حس میکنم دیگر هیچ کس و یا هیچ چیز نمیتواند خوشحالم کند این ترسناک است من دارم از این وضعیت میترسم

نمیدانم این یک جور سازش است یا مقدمه ای بر پایان مسیر هرچه هست مرا محصور کرده است

کلافگی را در کلماتی که اکنون دارم مینویسم هم میتوان حس کرد

دارم حس های عجیبی را تجربه میکنم

من میترسم





[ بازدید : 380 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 27 فروردين 1400 ] [ 20:42 ] [ ش.م ] [ ]