6 برای ان

فکر میکنم اگر چند سال بعد به این نکبت زندگی فکر کنم

هیچ وقت دلم نخواهد به ذره ای از حال باز گردم

حال و هوای گندی است

اضطراب عجیب عجین شده با تمام احوالات لعنتی زندگی ات

نا رامی و تشویش در درونت موج میزند و تو به تکرار به ساحل امن رو به رو اصرار؟

چشانم میبارد

خسته ام

به اندازه ی تمام کارهای کرده و نکرده

حرف های نزده بغضم را میلغزاند

کاش میشد ادمی پیدا کرد او را جلوی خود نشاند و گفت

هی فلانی تو فقط به من بگو گه زنده هستم

دلم جایی مثل ساحل دنج زیر افتاب میخواهد

تنها نه

از خودم

از تمام این موجود پلید میترسم

از این که هنوز نمیتواند تاب بیاورد خودش را

بدبخت ترین ادمیان کسانی اند که از خودشان در هراس اند

از تمام این من متنفرم

از تمام فردا هایی که نیامده

از تمام دیروز هایی که گذشت

سرگیجه دارم از افکار مشوشی که مدام سرکوب شده اند

کاش جایی بود که من خود را دور خیلی دور می انداختم

فقط دلم میخواهد زود تمام شود

ان دو صورت پیرو لهیده با ان دو چشم درشت سبز در ان کنج وردی خواند که عجیب وصف من بود

نه در غربت دلم شاد است نی رویی در وطن دارم

به دنبال ارامشم چیزی که عشق میورزم با داشتنش

اما نیست جایی که سکنا گزینم و خلوت کنم با نوای تند افتاب و خنکای اب

بوی خون میزند در گلویم

ویار سختی است

سنگینی دلم را ابستن چیزی ام که نمیدانمش

کاش کسی مرا به خود بیاورد

من خسته از انم که پنداریم

مرا بمیران

بمیر





[ بازدید : 264 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 19 آذر 1396 ] [ 13:28 ] [ ش.م ] [ ]

5برای ان

وقتی که هجوم صدا ها تصویر ها نگاه ها و سایه ها را مقابل چشمانم تصور میکنم

وقتی که ساعت ها باید در پی فهماندن کلامی به کسی بر سر کلمات بکوبی سعی کنی که بفهمند

معنای عصبانیت را میفهمم

امروز فهمیدم چقدر زود عصبانی میشوم

هرچند که عصبانیتم درونی است اما ریشه میدواند در تمام بدنم

استرس رخنه میکند در چشمانم

و دو جام عسل وسط دریای سرخ

امروز یک چیز دیگر هم فهمیدم

که چقدر پیر شده ام

چقدر زود خسته میشوم

و چقدر زود توان میبرم

صدا ها اذیتم میکنند

مثل میخی که مدام در نعل اسبی فرو مبرود

میترسم

بشدت از این کسی که در من است میترسم

نمیشناسمش

موجود عجیبی است

من اینگونه نبوده ام...

لعنتی





[ بازدید : 253 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 28 مهر 1396 ] [ 20:6 ] [ ش.م ] [ ]

4برای ان

شب است

دیر زمانی است که ستاره ای در در وسط خموشی شب در قفس چشمانم نقش نبسته است

شب است

و صدای سکوت همیشگی اش دیونه ام میکند

دلم میخواهد این لعنتی را تنگ به اغوش بکشم

شب است

به سگاری که در دستانم نیست نگاه میکنم

تصور میکنم و پکی بلند میزنم اه لعنتی عجب طعمی دارد

شب است

و باز هم در میان این هیاهوی کلمات مست افتاده ام

در سرم مدام ابیاتی از جافظ مکررا به تکرار:

گویند اگر می بخوری عرش بلرزد

عرشی که به یک جام بلرزد به چه ارزد

دوش ان صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی

شده ام شبیه رباتی که مدار وار تمام زندگی اش را سر میکشد

تا زنگ بزند و بمیرد که بمیرد

تو را چه شد ای غراضه!

از حال این روز هایم

ما هیچ ما فقط نگاه؟!

اری ما هیچ ما فقط نگاه

پی نوشت ها:

شنبه باز باید برم.

+ساعت به نزدیکی 12 ظهر است

پنکه سقفی هنوز میچرخد

چرا هنوز زنده ام؟

حس کودک شیطانی را دارم که بد از حمام و شست و شوی سخت و رهایی از دست کیسه کش ها به کنجی خزیده رگه هایی از خستگی همراه با خواب اما ذهنی درگیر به روزمرگی ها

کودک میخوابد؟!

نه مشوش بازی است ذهنش در جهانی دیگر است اما تن خسته اش به درازا خواب؟!

+امروز پس از مدت ها غذای خانگی میخورم

عجب حیوانی هستم ها لحظه شماری میکنم که سیب زمینی سرخ شده بخورم

اما در اوج نشاط برای خوردن متنفر میشوم از هر غذا

و این دلیل همه ی تهوع های من است که میخواهم و از همه وجودش متنفرم

لعنت به تو ای سیب زمینی





[ بازدید : 247 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 27 مهر 1396 ] [ 23:26 ] [ ش.م ] [ ]

3برای ان

همیشه فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر بتوان ادم ها را کشف کرد

ساده از کنار ان ها نگذشت

و دید چروک های پیشانی و عرق هایی که قطره قطره میلغزند بر روی شقیه شان

همیشه میخواستم بدوم و کیسه ای را از زنی پیر بگیرم و تا درب خانه حمل کنم

گوش باشم تا بشنوم دعاهای صادقانه اش را با تنها تکیه گاه خیالی اش.

اما اکنون به این میاندیشم که دیگر حتی توان راه رفتن هم ندارم

به درستی که من همان قطره عرق لغزنده بر صورت ان پیر خسته ام که بدون سخن بدون گلایه بدون حتی ذره ای فریاد ارام میلغزد نقش بر پهنای صورت میشود و تمام!

همیشه ها فکر میکردم

اما اکنون فکر هم با من غریبه است

در تنهایی رعب انگیز وجودم رها شده ام

با یک مشت غریبه ی دو پا

نمیدانم این باتلاق ذهنی موقتی است

یا همیشه در این بهت می مانم

اما اکنون نه درد دارم نه بی دردم

مثل یک...

مثالی یادم نیامد

هه

بمیر!





[ بازدید : 230 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 29 مرداد 1396 ] [ 12:51 ] [ ش.م ] [ ]

2برای ان

وقتی که امروز هم مثل دیروز و دیروز هم مثل روز قبل و روز قبل هم همانند ماه ها قبل میگذر

من کلاف سر درگمی میمانم که در زندگی زنده ام تا دیگران به زنده بودنم را نگاه؟

شاید....

این روز ها به دنبال هر سرگرمی که گم کنم خودم را

خفه کنم سرم را نگاهم را نفسم را

دنبال چیزی هستم که عملا مرا از خود فرار دهد

هههههه

عجیب عجین شده این واژه ی فرار با سراسر زندگی ام و تمامی لحظه هایم نه؟؟؟

هوف

عصر است و دیری به تاریکی شب نمانده است

باز هم خواب

راستی چرا شب را برای خواب گذاشتنه اند؟

نمیدانم

دیوانه شده ام

دیوانه شده ام و میدانم

خفه شو

بمیر

عه

.......

پی نوشت ها

+الان یه روزه گوشم شارژر خراب شده و خاموش افتاده

وابسته ام به گوشی؟نه نمیدونم شاید اگه بود بهتر بود

کجایی لعنتی؟





[ بازدید : 229 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 6 مرداد 1396 ] [ 20:3 ] [ ش.م ] [ ]

33

نه

این برای من نبود

این...

به خدا که خدا توراهم...

دیگرنه!

چرا کابوس لعنتییییی تمام نشود؟؟؟؟؟؟؟

توبگو ای که جانم در نگاهت بمیرد

تو بگو مهربان

چرا من هنوز تمام نمیشود؟؟؟

چرا باز هم

چرا بازهم ترانه میشود درگوشم صدای نفس تاریکی

چرا باز نقش میبندد الت ترس در چشمانم؟

چرا این ترس تمامی ندارد نازنین؟

تو بگو

تو بگو لعنتی چرااااا؟

من که جانم به تمامی تمامت تمام شده است

از من چرا نمیگذری؟

تمام شد نه؟

به این زودی؟

من که هنوز خود را نیافته تمام کردم

سیگار شدم و دووووود پوشاند غبار شیشه ی عینکم را

و عینکم زود زودتر از رقص یک دقیقه تنش را ارزان فروخت به یک نگاه هرز و باد

و من

ومن هنوز مبهوت که چطور شروع و چگونه بی هوا تر تمام شده ام

مرا بمیران

مرا بمیران دووورم انداز

مرا بخشکان

مرا بخشکان و دودممممم بگشا

من همان نگاه قدیمم

پس چرا تو دیگر نقش نمیبندی در ایینه ی خیالم

پس چرا هنوز باد زیر موهایم نرم نمیرقصد

پس چرا صدای خنده ام ارام تند محکم نمیپیچد در دل سوز نسیم

تو بگو که چرا من هیران هنوز

در پس این باران

به صدای نفس باد نمی اندیشم

به نگاه تپش عشق نمی انگیزم

به نگاهی محتاج

به سلامی اوار

به کلامی زوووود بیتاب

و چرا پس هر لحظه ی من

یک جهان دگر است

و دقایق همگی

نقش یک یکیک دیگر دارند

تو بگو

که چرا من هنوز تنهاییم؟!

وهنوز در پی این سیگار

زود میمرم هر دم به تپش

میکنم سر که چرا و این سگار چرا؟

من همان نگاه قدیم دیروزم که محتاج نگاه

ارام دور و اکنون ذره ذره ابستن خاطره هاست

تو بگو که چرا من فراموشی را

زود نوشیدم

و چرا

هر لحظه جدید است چرا؟





[ بازدید : 267 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 11 فروردين 1396 ] [ 18:16 ] [ ش.م ] [ ]