49

سرمای پیری خسته و ضعیف تن عریانم را محاصره کرده است و من خسته تر از پیر مرد فرتوت یخ زده بی دفاعی تام تنم را در برابر تازیانه های ضعیف اما کاری اش اعلام کرده ام

به گمانم او هم دلش به رحم امده و دیر به دیر شلاقی از سیل سرما حواله ی تنم میکند حتما با خودش میگوید این بی نوا که خود را از همه جهت به من وا گذارده بگذار به پای ریش سفیدی اندکی کند تر بزنم

با این وجود با هر بار برخورد ذرات وحوش سرما به خود میلرزم دندان هایم سفت به هم میخورند و بعد به طرز دیوانه واری احساس لذت میکنم

شاید پیرمرد با خود بیندیشد که این فاحشه ی عریان نیمه جان حتما دیوانه است

حتما دیوانه ام؟

میخندم

از خنده ازرده میشود و چنان بر کمرم میکوبد که تمام روزنه های پوستم سیخ میشوند

لذت میبرم پنچره را باز تر میکنم و از موج موزون لرزش تنم به جنون میرسم.شاد میشوم

سیاهی شب این دیرین رفیق کهنه ام که سالهاست شاهد بر این جنون نشات گرفته از اغازینه ی نطفه ی پدریم است خسته از حیرت عجوز سرما نعره میزند که ای مردنی بر این مردنی هیچ ات کاری نیست تن خسته ی خود را خسته تر مکن که این خسته ی مجنون هیچ اش به ادمی نرفته است.

از گفته ی سیاهی دلم میگرد،عواطف رنجور سرما را میبینم که اشکارا لرزش دستش بر پشتم نواش کنان میگوید درد بکش

بلرز گریه کن بگذار لحظه ای از جبر وامانده ی عمرم مست شوم

درد بکش نعره بزن به خود بپیچ تا حس کنم که دم به دم به دست تموز تند تیر به گایش عمیق عمر بدل نمیشوم...

از حرفش به لرزه می افتم گریه ام میگرد و در انجماد مخزون متنهی از درد پیر اشک هایم به اکراه بر سینه ی لختم میافتند و ارام و با دقت همچو دست معشوقه ای ناشی پستانم را به بازی میگرد

سرما هم گریه میکند.مینالد

از گریه اش تن نحیف بچه شغال ها به درد کشیده میشود و فریاد است که به اسمان روانه است

و خدا با ولع ناتمامش به صبر اهسته میخندد

خنده اش حجم عظمی تنهایی ام را به سخره میکشد

و من این تن خسته ی رنجور چگونه رضایت دهم به جماع سیاهی و تنهایی؟

حال من خوب نیست مثل شیره ی چکیده شده از صمغ تلخی که بر حلق طفلی ریخته میشود و جبر مادری که مدبرانه شاهد زجر کودک است.و کودکی که یگانه مهر هستی اش صبورانه بر چشمش مینگرد

چشمی که ملتمسانه و ناباورانه طلب رهایی میکند و مادری که وحشیانه و مولعانه طالب زجر کشیدن است

چگونه باور کند طفل بیمار که این همان تک پناه همه ی عمر کوتاهش است او که اینک زهر به حلق من میریزد و طلبکار نعره های جان خراش من است؟

و منی که عمیقا بی پناهم.

به چشمان مادر نگاه میکنم رد التماسم را اشکارا میبیند ولی نهیبم میزند که اگرتا ته این زهر را نخورم مرا شب تا صبح در سرما می ایستاند

چگونه باور کنم؟که تو رضا به این حجم درد منی و مشتاق؟

طفل بینوا گم در وادی عشق و نفرت مخلصانه و بی پناه تمام شیره را به جان میکشد

و مادر را نگاه میکند که چقدر خبیثانه لبخند میزند.مادر شاد است.خدا شاد است.و من و طفل کسی چه میداند...


سرما حالا درونم جولان میدهد میتازد و میتازاند و مست از لرزش بی امان تنم میخندد

سیاهی و تنهایی در معاشقه ای سخت به رو هم میغلتند و من و طفل کسی چه میداند...


نور مانیتور نیمه ی راست تنه ام را فتح کرده و از خط استوای ذهنم به درون کشیده میشود اما درون ان حجم از سیاهی و پوچی درونم میخشکدد.میترسد و مخذول بر تنه ام رضایت میدهد...

از ترسش میترسم

به اندازه ی ترس شب اخر مردی در اتاقک انفرادی محصور به اعدام

دست هایم مرتبا میلرزد اما صدایی خفه از درونم فریاد میزند که مرد که نمترسد و میخندد میخندد میخندد

من و طفل و مرد کسی چه میداند.





[ بازدید : 388 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 8 اسفند 1399 ] [ 23:38 ] [ ش.م ] [ ]

48

یک چیز عجیبی در انسان هست یک جاذبه ی خیلی قوی یک میدان مغناطیسی که مداوما تورا به لامتنهای خودش میکشد

یک مرداب گندیده یک جور باتلاق که در هر لحظه که کمی احساس فراغت از جانب اندوه های عالم بهت دست بدهد به طور اتوماتیک وار فعال میشود قهقه میزند و تورا چونان در باتلاق گندیده اش فرو میدهد که به خودت می ایی و میبینی که ساعت هاست داری ذره ذره در خودت فرو میروی

احساس عجیبی است ان لحظه ای که به ناگاه به خودت می ای و یک هو میبینی تا گلوگاهت در ناکجا اباد اندوه فرو رفتی و حالا دست هیچ کس و ناکسی هم به ات نمیرسد

ان گاه است که یک هو با همه ی مفاهیمی که شاید بتوان ازش یاد کرد مفهوم تنهایی و گیجی را لمس میکنی

نمیدانم این چه میل و علاقه ایست چه نوع گرایش یا هر چیز مضحک دیگری است این بلعیدن همه ی تو

ساعت ها و ساعت ها در حال بی حالی بی حس رها شدی و به هر سمتی که میخزی یک حفره ی عمیق از عواطف ارضا نشده ی وحشت ناکت دهن وا میکند و سرت را میجود

به هر سمتی که فکر میکنی میچرخی از یک جهت با ترس هایت سلام و احوال پرسی میکنی

از جهت دیگر با تمام افسردگی ها و غم هایت جمع شان جمع است به هر حال

یک حفره یک باتلاق یک جایی سر شار از همه چیز و هیچ چیز هر چقدر دست و پا بزنی هر چقدر فریاد بزنی بیشتر غرق میشوی و بیشتر صدایت به گوش هیچ کس نمیرسد


ساعت ها تو را از خودت از زندگی ات از هر چیزی که فکر میکنی دور کرده است و اینچنین است که تو به عنوتن طعمه هرساله بیش از پیش متمایل به این مکان میشوی یک حالت خو گرفتی و مالوف شدگی

چاره ای هم نداری یعنی چاره ای برایت نمیگذارد مثل کسی که نزول گرفته باشد ابتدا احساس میکنی که داری چیزی را درست میکنی ولی بعد ها متوجه میشوی که این حفره دارد چیزی را درست میکند

تورا همه ی ذهنت و ماهیت بودن را مطابق ان باتلاق گه بار درست میکند

تورا میبلعد تورا دوست دارد...

ولی افسوس که ادمی مگر چند سال زنده است که همه ی ساعات زیستنش را در ان باتلاق در جوار شیدایش سپری کند

ولی مگر چاره ای هم دارد؟یک جوری تورا از همه چیز و همه کس میدزدد یک جوری تورا قانع میکند که تو دوست داری شیره لبانش را در همه ی ثانیه های باقی مانده ی عمرت بمکی و جم نخوری و گریه کنی و گریه کنی...

گریه هایت تمام نمیشود اخر میدانی که انجا یک وحشت سراسر زنده است یک جایی که به هر بی گناهی که باشی وقتی انجایی هزار و یک دلیل داری برای اینکه یک قاتل یک جانی و هزار چیز دیگر باشی

انقدر بهت تحمیل میکنند که گنگهکاری که باورت میشود تو خیلی مظلومی بچه جان چون دارند درستت میکند

جوری که توهم جزئی از ان شوی کثافتشان بشوی نماد یک انسان بازنده ی حقیر عقده ای بدبخت که خودش میشود مجموعه ای چند از عواطف با لول های بالا یعین با تو صاحب یک ماشین چند کاره میشوند با یک تیر و چند نشان...

چه باید کرد؟چه میشود کرد؟هه به محض خطور کردن این کلمات به ذهنت یاس جوان به کلی تورا از هر چه بود و نبوده دل زده میکند و میبینی که مسیح به صلیب کشیده در واقع امید است که وحشیانه دراد بهش تجاوز میشود و یاس که ارضا شده است ارام در کنار تو لمیده ...


راه نجاتی هست نابغه؟؟






[ بازدید : 404 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 22 آذر 1399 ] [ 12:28 ] [ ش.م ] [ ]

47

در یکی از شب های یخ زده ی زمستان در اتاقت روی تختت دراز کشیده ای و به صدای بلعیده شدن هیزم های پیر خشکیده گوش میدهی و دود های مادر مرده ای که از خرطوم پت و پهنه شومینه جامنده اند را وحشیانه با بینی نچندان ظریفت میبلعی.

چشمانت بسته است و انگشتانت روی شقیقه هایت بالا و پایین مبپرند

به چه میاندیشی؟در پشت پلک هایت در سیاهی دنیایی که ساخته به دنبال چه میگردی؟هیچ معلوم نمیشود

به ناگاه بلند میشوی چشمانت روی اتش هیزم ها میمیرد

حق هم دارند در ان ظلمات بر روی جهنم زنا زاده دود ها نمیرد کجا بمیرد که به حق تر باشد؟

چشم های مرده ات را هر جور شده از التماس های بی امان هیزم برمیداری

لباس میپوشی یک چیزی که بتواند هرجور شده در ان وحشت یخ زده زنده نگه ات دارت

قدم هایت مصمم است گویی زندگی خشکیده در چشمانت درون پاهایت تقسیم شده

راه می افتی

تمام زندگی ات را در لحظه ای که انگشت هایت داشتند بالا و پایین میپردند قمار کردی

نگاهت به جاده میافتد

جایی در دل سیاهی شب که هیچ چیزی جز خطوط نامفهومی از ان پیدا نیست

میروی در ان ظلمات در ان سیاهی در ان سرما می روی ...









نگاه یخ زده ات به پیچاپیچی مسیری است که هیچ نشانی از هیچ جایی را به تو نمیدهد

گم شده ای در اوهام خیال امیز یک شب یخ زده ی زمستان در ساعتی که هیچ صدایی جز وحشت باریدن دانه های برف بر سر ماده گرگ های زائوی دشت قلب خشمناک خدا را شاد نمیکند

ظلمات از اسمان و از زمین میبارد و جز خاکستری تند که به سیاهی ابدی میزند چیزی در جلوی چشمانت نایستاده

گویی که داری با چشم بسته در میان خطوط یخ زده ی زمین راه میروی باز بودن چشمانت تنها اشک های بی نوایت را منجمد میکند.

نگاهت جایی در درونت دنبال چیزی میگرد

دنبال خودت دنبال نشانی از خودت که بداند اینجا در این گورستان چه میکنی

به دنبال چیستی جز ظلمات جز زوزه های وحشی باد دنبال چه چیزی میتوانستی بیایی این بیرون

هیچ نمیدانی

سرت سوت میکشد احساس میکنی کتری که اب جوش را دیوانه وار به دیواره های خودش میکوبد دارت در سرت فریاد میکشد

هیچ چیزی در ذهنت نیست احساس میکنی هیبت این خلا زمینی درون ذهن تورا هم خالی کرده

یک فضای خاکستری سرد درست مانند این جاده

درد میکند

احساس میکنی همه ی وجودت درد میکند

میترسی

این را میبینم







[ بازدید : 397 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 21 آذر 1399 ] [ 19:18 ] [ ش.م ] [ ]

46

گاهی اوقات انسان از درک خودش عمیقا عاجز میشود،احساس میکند در مرکز یک شهر بزرگ بدون مقصد بدون همراه ایستاده است و به هر سمتی که میرود بعد از برداشتن ده قدم به سمت دیگر متمایل و مشتاق میشود در ان زمان انسان یک جور احساس کلافگی و افسار گسیختگی و سرکشی در درون خودش احساس میکند یک حالت گمشدگی با میل قلبی.

بعضی از اوقات عواطف و امیال انسان چکه میکند و یک جایی اش دچار نشتی میشود ان وقت است که به یک باره تمام دستور العمل های جناب منطق با همه ی ان کبکه و دبده اش زیر سوال میرود و از انجایی که ان بزرگوار همواره در تلاش اثبات بی عیب بودن خویش میباشد خورجین وسایل لوله کشی خودش را بر روی شانه ی فکر بیچاره می اندازد و به سمت مرکز بحران یعنی بخش زایمان گاو های درون حرکت میکند.منطق مهندسی زبده و کار بلد است او همواره به خودش مطمین است و شاید همین اطمینان یک روزی تمام مدراک مهندسی او را زیر سوال ببرد کسی چه میداند...

فکر با نگاه اجمالی به ساختمان گاو های زائو نقص کار را حدس میزند و خورجین را زمین میزند و به کند و کاو دیوار های لایه به لایه میپردازد منطق هم با پرستیژ جذاب خودش بر روی یک صندلی وی ای پی لم میدهد و در حالی که جیغ گاو های زائو بیشتر و بیشتر میشود چپق میکشد و مشغول به فعل نظارت میشود

فکر میکند دیوار هارا همچون موریانه ای در بطن وجودی انسان،حقیقتش را بخواهی اگر من خدا بودم شیطان را به شکل یک موریانه مصور میساختم ولع موریانه به نهاد گلی انسان شاید شیفتگی دراماتیک تری را ایجاد میکرد تا داستان مثلث عشقی خدا انسان و شیطان.کسی چه میداند شاید خدا علاقه ی زیادی به فیلم های سینمایی کره جنوبی دارد و همواره در کارگاه انسان سازی اش پرژکتور بزرگی با حرص فیلم هارا یکی پس از دیگری میزاید و خدا با لبخند پت و پهنی رضایتمندانه انسان های کج و کوله ی بدبختش را خلق میکند

فکر بیچاره به هر سوراخی که قدش میرسد میکند و با هر مته ی ای که در شرمگاه دیوار ها فرو میکند گاوهای زائو از روی حالت شرم توام با شرارت و یا شاید لذت جیغ هاشان بلند و بلند تر میشود کسی چه میداند...

و منطق این شخصیت همیشه قهرمان شبیه به ادمی که در مرکز یک شهر شلوغ غریبانه و بی مقصد بعد از هر ده قدم میلش به سمت مسیر دیگری باشد احساس کلافگی افسار گسیختگی و سرکشی میکند صدای جیغ های درامیخته با صدای مته و کلنگ فکر همراه با صدای سرزنش که بیداد میکند منطق را هر لحظه نسبت به خودش بی اعتماد تر میسازد

چه لحظه ی تلخی است

لحظه ای که یک قهرمان تن به جبر میدهد و میرود بر روی یک صخره ای یا سنگی چیزی مینشیند و به این فکر میکند که ایا همه ی اینها جز توهم امید به موفقیت است؟شاید منطق هم به این نتیجه رسیده باشد کسی چه میداند...

یک روزهایی انسان عمیقا از درک خودش عاجز میشود...








[ بازدید : 440 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 1 آذر 1399 ] [ 15:28 ] [ ش.م ] [ ]

45

درماندگی احساس عجیبی است،چیزی می اید گوشه ای از سرت را اشغال می کند و ان را با ایینه های قدی بزرگ تزیین میکند و تورا مداوما در مقابل خودت می نشاند و چای تعارف میکند.

درماندگی احساس منفوری است،عواطف پیچیده ی ما به گونه ای است که همیشه دوست داریم در مواقع اضطرار که یک حفره ی بزرگ بین خودمان و تمام چیز های خوب کنده شده در نقش یک قربانی بدبخت فرو برویم و انگشت تقصیر را به سمت هر گونه شی و انسان بگیریم و خودمان خودمان را گول بزنیم و با خیال راحت به گهی که به زندگیمان زدیم لبخند بزنیم انسان موجود شدیدا حال بهم زنی است انقدر میتواند سوای چیزی باشد که هست که خیلی راحت میتواند تمام خودش را گول بزند و با خیال راحت چای بخورد و در نقش خودش فرو برود واشک بریزد و اه و ناله کند

و چه بسا که اه و ناله و عجر و غم از اسان ترین کارها و تاثیر گذار ترین شیوه ها برای خلاصی از تمامی حفرات بسیار بزرگ پیش روست ولی درماندگی...

درماندگی چیزی شبیه یک کارگاه پیر کارکشته با شمه ی بسیار قوی و غریضه فطری یک محقق است

می اید و به تمامی عواطف گول خورده ی حقیر درون لبخند عصف ناکی میزند و دست خودت را میگیرد و میبرد جلوی همان ایینه های مزیین شده به یک اتاق کوچک در گوشه ی ذهنت روی یک مبل چرم قهوه ی تیره مینشاندد و یک اواژور با رنگ زرد زنبوری روشن میکند و گرامافون را با اهنگی از شوبرت تنظیم میکند و یک چای درست در مقابلت میگذارد و میگوید تنهایتان میگذارم لطفا خوب به خودتان گوش دهید.

و حالا تویی در مقابل خودت ...

فکر کنم فهم اینکه درماندگی در صدر لیست عواطف و حواس منفور کننده است چیز پیچیده ای نیست.

امروز ها من عمیقا درمانده ام.

با اینکه بقیه عواطف و احساسات دارند کارشان را درست انجام میدهند یا به عبارتی دارند خوب گولم میزنند و خوب مرا از خودم دور میکنند ولی امان از این بازرس پیر

چیزی شبیه کسی که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد و هیچ نقطه ضعف قابل تحریکی و یا هرگونه شیله پیله ای چیزی ندارد و تورا مستقیما میبرد در همان اتاق روی همان مبل جلوی همان ایینه با حضور افتخاری زنبوری زرد

میتوانی احساس کنی که این روزها اکثر اوقات در این اتاقم و میتوانم بیشتر از هر جای دیگر اجزای اتاق را شرح دهم

هرچند توجه به جزییات اتاق هم اخرین تلاش های حقیرانه ی سایر حواس برای پرت کردن من از چشم دوختن به خودم است ولیکن افسوس که من گنده تر از همیشه در مقابل خودم زار میزنم.



چرا؟

با این سوال درماندگی چاق تر و گنده تر از همیشه مرا در اغوش خویش میفشارد و از تو چه پنهان عریض ترین و امن ترین شانه ها را دارد برای زار زدن به حال خودت.

چرا...

اسمم را صدا میزند خودم دارد خودم را صدا میزند

در همین لحظه که نگهام می افتد به زیر و دارم از تمام خودم خجالت میکشم درماندگی از من دل میکند و در اتاق را باز میکند و مهمانش را دعوت میکند و درست در گوشه ی راستم مینشاندش و خودش هم در پشت میزش میروش

سرم پایین است و دوست دارم درماندگی بیاید و دوباره بغلم کند که اینبار

شرم ساری کاسه ای پر از شکلات هایی با طعم اندوه تعارفم میکند

یکی برمیدارم میخواهم با چایی ام بخورم

شرم ساری میخندد قهقهه میزند میگوید بیشتر بردار بیشتر لازمت میشود

میخواهم نگاهش کنم نمیتوانم نمیتواننم...

کاش هیچ وقت خودم خودم را صدا نزند حداقل الان و در این لحظه نه

نگاهش میکنم

نگاهم میکند

ضعیف تر از همیشه روبه رویم نشسته التماسم برای صدا نکردنم را شنیده اخر او خوب میداند من چه ام هست

همیشه میداند نگاهش جوری است که کاش هیچ وقت انقدر مهربان نبود

دلش نمیخواهد در این اتاق بیایم دلش نمی اید من را اینجور ببینید ولی این روزها اکثر اوقات اینجاییم

میبینم که هر روز ضعیف تر از قبل شده و هر روز شوری اشک های بیشتری را میبلعد

نگاهش میکنم ارام است حرف نمیزند

کاش بلند میشد یکی میخواباند زیر گوشم

کاش داد میزد چیزی میگفت

ولی دلش نمیاید هیچ وقت دلش نیامده اخر من میشناسمش شاید...

دوباره میپرسد چرا و نگاهش خیره میماند در چشم هایم تیر میکشد رد نگاهش تیر...

دستهایم را می اورم بالا دو طرف شقیقه ام را میگیرم سرم را دوباره پایین میاندازم درد میکند گیجم...

شرم ساری میخندد کاسه اش را دوباره میاورد و با نگاهش میگوید بردار در حالی که لبخندش هنو کنار لبش است

برمیدارم نگاهم پایین است...

حال خوشی ندارم او میفهمد چشمانش نگران است او همیشه نگران است دلش برایم میسوزد. کاش اینقدر مهربان نبود

سرم را به عقبی مبل تکیه میدهم سوت میزند انگار قطار ساعت دوازده شب در کولاک یخ زده ی زمستان دارد از شدت سرمای شب جیغ میزند و ملتمسانه به ریل ها میگوید تمامش کنید...

درماندگی میاید

زیر بغلم را میگیرد و مرا میبرد در چند اتاق ان طرف تر

یک اتاق خالی سیاه

همیشه تاریک است و هیچ وقت هیچ کس چراغ ان را برایم روشن نکرده است خودم هم هیچ وقت بلند نمیشوم و روشنش نمیکنم

چرا؟

باز این سوال کذایی

سرم تیر میکشد یک پنجره کوچک در بالای دیوار است

نمیدانم کدام احمقی انجا پنجرخ زده است

تاریک است فکر کنم شب است

یک تخت فلزی دارد و یک رو انداز نسبتا نازک

مدراز میکشم

فکر میکنم

فکر میکنم

غلت که میزنم برجستگی شکلات های با طعم اندوه در جیب چپم سلول های ماهیچه ای پایم را میفشارد

چشمانم را میبندم

احساس میکنم نگرانم است

او همیشه نگرانم است.






[ بازدید : 305 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1399 ] [ 19:39 ] [ ش.م ] [ ]

44

احساسی که در این لحظه دارم چیزی شبیه احساسات اخرین ماده دایناسوری است که میداند نازا است

چیزی هولناک که میداند دور تا دور ماهیت ذهنش را گرفته و با ان مغز ابتداییش درد را احساس میکند

در بالای سنگی یا در ورای صخره ای چیزی نشسته و دارد به این فکر میکند که از دایناسور ها هم مثل اسمان اب میچکد شاید چشمش سوراخی چیزی شده یک جور نگرانی توام با درد بی اهمیتی.حال غریبی دارد بدانی که به دست خودت داری همه چیز را منقرض میکنی و بدترین حس ممکن احساس گناه دیوانه واری است که نمیدانی چرا داری ولی داری یک جور مکنده ی قوی زباله دانی ذهنت یک چیزی که تمام نقایص و گناهانت را کنار هم میچیند و میگوید بفرمایید پیتزای مخلوط شما اماده است

یک چیز قشنگ ترکیب شده با تمام عواطف گهی ات.

انقراض!

احساس عجیبی است یک جور ضد حالی بد است احساس میکنی از خواب بیدار شده ای و نیاز شدید به قهوه داری

و میروی و میبینی عه گاز قطع است با هزار جور بدبختی چراغی کوچک روشن میکنی تا شبیه انسان های مافوق پیشرفته ابتدایی اب را به جوش بیاوری و موفق میشوی

ان لحظه یک جور احساس غرور احمقانه یا ییک جور خوشحالی ناشیانه داری انگار میخواهی به خودت بفهمانی هی نابغه ی احمق بفرما دیدی به یک دردی میخورم؟

بعد با همان حالت احمقانه بلند میشوی و حس میکنه در ان لحظه ابر قهمران زندگی و یا چیزی بهتر از این گهی که هستی شدی قدم هایت به روی زمین انچنان است که انگار به تمام در و دیوار و کابینت های اطراف میخواهی بفهمانی دیدید چطور حال ان اجاق گاز مسخره را گرفتم؟ و با پوزخند تمام در کابینت را باز میکنی و میبینی

بفرمایید احمق خان قهوه تان تمام شده

به همین راحتی.

در ان لحظه چیزی دور سرت میچرخد و سوت پایان مسابقه ی احمقانه ی تو و اجاق گاز و سایر متعلقات گند زندگی میخورد و تو بازنده ی ان روزی احمق جان بازنده

احساس گندی داری یک جور احساس بغض و درد و دل گیری و بهانه جویی ان همه احساسات بی پدر برای یک شکست در برابر اجاق گاز کوفتی.


گاهی میدوی و میدوی و میدوی جوری از چیزی فرار میکنی که فکر میکنی میتوانی موفق شوی

ولی لحظه ای میرسد که مانند ان دایناسور بدبخت در بالای سنگی یا صخره ای چیزی مینشینی و میبینی موفقیت تنها طعمه ی کوچکی برای اسارت خودت بوده یک کرم کوچک بر سر قلاب زندگی در برابر خودت گرفتی و هی دور خودت چرخیده و چرخیده ای و چرخیده ای و همان احساس غرور مسخره و ان خوشحالی ناشیانه تورا گول زده که با خودت فکر کنی هی نابغه ی احمق تو چیزی بیشتر از یک موجود بدرد نخوری.

وای از ان لحظه

وای از ان لحظه ها از همه ی ان لحظه ها که در طول شناسنامه ی زمین پر بوده اند از شباهت احساسات ان اخرین دایناسور نازا

یک فهم از شکست یک دانایی احمقانه یک فهم عاجزانه یک تنهایی یگ پوچی و یک پایان

حالا که بر علیه خودت بلند شدی نابغه و دست خودت را رو کرده ای و ان کرم مسخره را از سر قلاب زندگی ات بیرون کشیدی و زیر پایت له کردی میخواهی چکار کنی؟بمیری؟

به راستی ایا مرگ مسخره تر از زندگی نیست؟

اگر ان دایناسور از لبه ی صخره میپرید و خودش را میکشت چه اتفاقی میافتاد؟

حقیقت جهان اینست که هیچ اتفاقی نمیافتاد و عملا ککی از هیچ کسی نمیگزید.

تصور کن و بدان که همه چیز به طور مسموم کننده ای مسخره تر و پوچ تر از چیزیست که در این لحظه فکر میکنی.

دقیقا به همان اندازه مسخره که تو با اجاق گاز خانه ات مسابقه میدهی و به طرز مرموزی میبازی.

نابغه راه میرود و خود را به لبه ی سنگی یا صخره ای چیزی میرساند و غروب را نگاه میکند و باد های جوان پاییزی را روی صورتش دستش و تمام اجزایی که در معرض تجاوز باد اند احساس میکند

احساس سردرگمی نابغه همه چیز را به طرز فجیعی به هراس وا میدارد یک سکوت مسخره ی مرگ اسا

ایا به راستی اینجا پایان کار است؟

نمیدانم.

احساس که اکنون دارد کم کم شبیه رخت بستن افتاب پاییزی ذره ذره تسخیرم میکند احساسی شبیه احساسات کرستیف کلمب است یک خشک شدن درخت تنومند دردی عمیقا تاثیر گذار تر از خشک شدن یک نهال و یا یک جوانه دارد

وقتی انقدر کرم سر قلاب ماهی گیری زندگی ات را بزرگ کرده باشی و برای صید خودت نقشه های عمیقی کشیده باشی وقتی که قرار است در بالای سنگی یا صخره ای چیزی بنشینی و بیندیشی که همه چیز یک تعقیب و گریز یک بازی مسخره و یک دور باطل است عمیقا عمیقا درد را در تمامی مراکز عصبی بدنت احساس میکنی و ناخواسته و با ولع یک گاز محکم از پیتزای مخلوط ترکیب شده با عواطف گهی درونت میزنی و حالا است که احساس میکنی پایان غیر منتظره و مسخره ی یک کتاب یا یک فیلم سینمایی جذاب رسیده است.جایی که میدانی مکان مناسبی برای پایان نیست یک فهم ناشیانه ی بدرد نخور...

یک جور درد شبیه درد کسی که لال شده است یا کسی که دستی یا چیزی از بدنش قطع شده باشد دردی شبیه چیزی که نمیشود فریاد زد و رمقی برای ان نیست یا درد چیزی که نیست و سالها با ان زندگی کردی

کریستف کلمب درونم عمیقا این روزها متفکرانه درد میکشد...


نابغه فکری کن.





[ بازدید : 277 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1399 ] [ 18:45 ] [ ش.م ] [ ]

43

مادر شدن مفهومی است که جدای از تمام مزخرفات نرینگی و مادینگی تنها مفهومی است که احساس میکنم به منزله ی منشا وجود است.

مادر شدن و مادرانگی سوای از تعاریف انزجار گونه ی تمامی هیچکس هایی که هیچ وقت با تو صادق نخواهند بود یک اصل حیاتی است یک جور مفهومی که انگار مادره ی تمامی مفاهیم است یک جور کلیت تام در ادراک ناقص.

میدانی نابغه احساس میکنم ما همگی مادر زاده میشویم یا شاید زاده میشویم که مادر باشیم چراییش هنوز جز موجودیت های عبث است اما چگونگیش را در تمام این لحاظات دارم احساس میکنم

مادر بودن یک مفهوم اصیل است که دربر دارنده ی تمامی عواطف احساسات ادراکات و تاملات بشرگونه است.

من همین چند دقیقه قبل قدرتش را به وضوح دیدم یک جور حشر نا به فرمان یک قدرت تام یک چیزی شبیه همه چیز و هیچ چیز که به کل دادگاه های درونت را متفق القول میکند که به تو در ان لحظه حق بدهد که هرکاری را بکنی.

نابغه شاید الان برایت سوال شود که تفاوتش با غریضه ی بقا چیست؟

میگوییم.کمی قدم بزن

افرین نابغه ی احمق افرین تو همه چیز را میدانی همه ی چیز هایی که شاید حتی لحظه ای برای هیچکس هایی که هیچ گاه با تو صادق نخواهند بود ارزش فکر کردن را نداشته باشند.


سقط کردن و از دست دادن یکی از مفاهیم زاده ی مادرانگی است یک جنون بی مرز یک پیش برنده ی قوی.

همین چند دقیقه قبل بود که من در یک شهر غریب درون شب بارانی بی مقصدی با فهم حقیقت مفهوم هیچ کس ها با بی هدفی تمام برای خودم واژه ها و تعاریف زاییدم

عملا من ابستن و یک مادر تازه زا بودم که با اشتیاق و اشک و درد و شوق داشتم میزاییدم و در لحظه ی اخر

درست در اخرین لحظه وقتی که میدانستم،نابغه ی احمق میدانستم که گاهی همه چیز را میدانم فقط دوست دارم باور نکنم یا دوست دارم در انتها علیه ان کوچه ی خراب شده ی امید با تمام ان محتویات پوچ شده در کسری از ثانیه ی درون ان کوله ی مسخره ی کودکی خشکم بزند و بایستم و ان تابلوی بزگ خستگی را بر ورودی مغازه ی فکر سازی در اندورنی ذهن نامعلومم نصب کنم ودر اتاق از پیش اجاره شده ی فرار دراز بکشم و بگویم افرین نابغه ی احمق تو موفق شدی تو خودت را گول زدی ان هم چجور...

میدانی نابغه میدانی که فرار تورا با حقایق مفاهیم از پیش دانسته روبه رو میکند...


سقط درد وحشتناک و پیش برنده ی فوق العاده ای است

و مادرانگی

مادرانگی مفهوم فوق هوشمندی است که حتی وقتی به حجم ان فکر میکنم مغزم درد میگیرد

تا حالا کلمه ای را دیده ای که بشود همه چیز را به ان نسبت داد و همه چیز را در ان حل کرد؟

حتی اب که حلال بزرگی در شیمی است نمیتواند همه چیز را حل کند ولی مادرانگی

اه لعنتی این مفهوم چقدر عجیب است.

مغزم درد میکند هوای سرد پاییز و یورالی که بی وقفه دارد در سرم اغاز انهدام را جشن میگیرد

حالت عجیبی است

حالتی که گاهی از ان میترسم یک جور خوشحالی عجیب یک احساس شادی در حجم عظیمی از همه ی مفاهیم دزدیده و تعبیه شده ی اندوه

میخواهم خیلی چیز هارا بگوییم ولی میدانی نابغه زاییدن خیلی خیلی از ادم انرژی میگیرد یک کاهنده ی افزاینده

یک چیزی که با هیچ چیز شیمی و فیزیک و ریاضی و زیست قابل فهم نیست

خسته ام شاید هم از ان تابلو هایبزرگ خستگی باشد ولی نابغه ابستن و سقط کردن و زاییدن ان هم در زمان کوتاه احساس ضعف ادم بودنت را به رخ تمامی هیکلت میکشد و بهت میفهماند که هی نابغه ی احمق تو هنوز همان بشری هستی که پدرت بخاطر تعرض خطوط نا همگون مادرت در انزوای متروک افکار سرش کنجکاوی را ثمره ی هبوط کرد.

خسته ام و شوق زاییدن تمامی ندارد این همان مادرانگی است میفهمی؟؟

یک جور خوشحالی و از خود راضی بودن احمقانه ای دارم در حجم عظیمی از یاس های سر باز درونم

نابغه تو همیشه برای من یک سوالی

یک چیز جذاب حال به هم زن.

حالا ان کودک خائن قهرمان با حجمی از چیزهایی که منیت ساده ی کوچکش را تعرف میکند در عظمت یک کوله ی ساده ی کودکی در انتها علیه کوچه ی خراب شده ی امیدش با تحقیر هیجکس هایی که هیچ گاه با تو صادق نخواهند بود دوست دارد راه برود؟این هم مادرانگی است؟

نمیدانم

عمقیا دوست دارم ادامه بدهم

دوست دارم ادامه بدهد

اما پدرم ان یگانه احمق خود فروخته ی هستی در کنار مادر ابله ی نا همگونم مرا بشر زاییدن و اکنون خسته از تمامی افعال و حروف دوست دارم در زیر سرمای نو زاده ی پاییز لخت شوم تا باد های جوان تا اعماق درونم فرو روند و ناشیانه مرا ارضا کنند و نمیدانی که ارگاسم بهاری با شروع باران چه شهوت ناک است در دل شب


نابغه فکری کن...








[ بازدید : 281 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 22 مهر 1399 ] [ 22:46 ] [ ش.م ] [ ]

42

دارم جیغ میشوم در بیراهه های خفگی

مشت کوبیدم بر سر کیبورد

مشتم درد گرفت کلمات هم دردشان امد؟

کلمات هم گریه میکنند؟

در گوشم صدای باد میاید و در مقابل چشمانم چیزی جز سیاهیی نیست

یک نیستی مطلق

یک پوچی تو در تو

یک تاریکی عمیق

دارم چه کار میکنم با خودم؟

داری عادت میکنی

داری به خفگی عادت میکنی

به نفهمیدن

به ندانستن

داری به مرده بودن عادت میکنی

داری خودت را تکه تکه میکنی

دست هایی از تاریکی مرا خفه میکنند



باید خودم را زیر بغلم بزنم و فرار کنم


خسته ام جالت خوبی ندارم

شاید بعدا امدم و نوشتم و شاید حذف







[ بازدید : 290 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 1 فروردين 1399 ] [ 0:25 ] [ ش.م ] [ ]