49
سرمای پیری خسته و ضعیف تن عریانم را محاصره کرده است و من خسته تر از پیر مرد فرتوت یخ زده بی دفاعی تام تنم را در برابر تازیانه های ضعیف اما کاری اش اعلام کرده ام
به گمانم او هم دلش به رحم امده و دیر به دیر شلاقی از سیل سرما حواله ی تنم میکند حتما با خودش میگوید این بی نوا که خود را از همه جهت به من وا گذارده بگذار به پای ریش سفیدی اندکی کند تر بزنم
با این وجود با هر بار برخورد ذرات وحوش سرما به خود میلرزم دندان هایم سفت به هم میخورند و بعد به طرز دیوانه واری احساس لذت میکنم
شاید پیرمرد با خود بیندیشد که این فاحشه ی عریان نیمه جان حتما دیوانه است
حتما دیوانه ام؟
میخندم
از خنده ازرده میشود و چنان بر کمرم میکوبد که تمام روزنه های پوستم سیخ میشوند
لذت میبرم پنچره را باز تر میکنم و از موج موزون لرزش تنم به جنون میرسم.شاد میشوم
سیاهی شب این دیرین رفیق کهنه ام که سالهاست شاهد بر این جنون نشات گرفته از اغازینه ی نطفه ی پدریم است خسته از حیرت عجوز سرما نعره میزند که ای مردنی بر این مردنی هیچ ات کاری نیست تن خسته ی خود را خسته تر مکن که این خسته ی مجنون هیچ اش به ادمی نرفته است.
از گفته ی سیاهی دلم میگرد،عواطف رنجور سرما را میبینم که اشکارا لرزش دستش بر پشتم نواش کنان میگوید درد بکش
بلرز گریه کن بگذار لحظه ای از جبر وامانده ی عمرم مست شوم
درد بکش نعره بزن به خود بپیچ تا حس کنم که دم به دم به دست تموز تند تیر به گایش عمیق عمر بدل نمیشوم...
از حرفش به لرزه می افتم گریه ام میگرد و در انجماد مخزون متنهی از درد پیر اشک هایم به اکراه بر سینه ی لختم میافتند و ارام و با دقت همچو دست معشوقه ای ناشی پستانم را به بازی میگرد
سرما هم گریه میکند.مینالد
از گریه اش تن نحیف بچه شغال ها به درد کشیده میشود و فریاد است که به اسمان روانه است
و خدا با ولع ناتمامش به صبر اهسته میخندد
خنده اش حجم عظمی تنهایی ام را به سخره میکشد
و من این تن خسته ی رنجور چگونه رضایت دهم به جماع سیاهی و تنهایی؟
حال من خوب نیست مثل شیره ی چکیده شده از صمغ تلخی که بر حلق طفلی ریخته میشود و جبر مادری که مدبرانه شاهد زجر کودک است.و کودکی که یگانه مهر هستی اش صبورانه بر چشمش مینگرد
چشمی که ملتمسانه و ناباورانه طلب رهایی میکند و مادری که وحشیانه و مولعانه طالب زجر کشیدن است
چگونه باور کند طفل بیمار که این همان تک پناه همه ی عمر کوتاهش است او که اینک زهر به حلق من میریزد و طلبکار نعره های جان خراش من است؟
و منی که عمیقا بی پناهم.
به چشمان مادر نگاه میکنم رد التماسم را اشکارا میبیند ولی نهیبم میزند که اگرتا ته این زهر را نخورم مرا شب تا صبح در سرما می ایستاند
چگونه باور کنم؟که تو رضا به این حجم درد منی و مشتاق؟
طفل بینوا گم در وادی عشق و نفرت مخلصانه و بی پناه تمام شیره را به جان میکشد
و مادر را نگاه میکند که چقدر خبیثانه لبخند میزند.مادر شاد است.خدا شاد است.و من و طفل کسی چه میداند...
سرما حالا درونم جولان میدهد میتازد و میتازاند و مست از لرزش بی امان تنم میخندد
سیاهی و تنهایی در معاشقه ای سخت به رو هم میغلتند و من و طفل کسی چه میداند...
نور مانیتور نیمه ی راست تنه ام را فتح کرده و از خط استوای ذهنم به درون کشیده میشود اما درون ان حجم از سیاهی و پوچی درونم میخشکدد.میترسد و مخذول بر تنه ام رضایت میدهد...
از ترسش میترسم
به اندازه ی ترس شب اخر مردی در اتاقک انفرادی محصور به اعدام
دست هایم مرتبا میلرزد اما صدایی خفه از درونم فریاد میزند که مرد که نمترسد و میخندد میخندد میخندد
من و طفل و مرد کسی چه میداند.
[ بازدید : 388 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]