45
درماندگی احساس عجیبی است،چیزی می اید گوشه ای از سرت را اشغال می کند و ان را با ایینه های قدی بزرگ تزیین میکند و تورا مداوما در مقابل خودت می نشاند و چای تعارف میکند.
درماندگی احساس منفوری است،عواطف پیچیده ی ما به گونه ای است که همیشه دوست داریم در مواقع اضطرار که یک حفره ی بزرگ بین خودمان و تمام چیز های خوب کنده شده در نقش یک قربانی بدبخت فرو برویم و انگشت تقصیر را به سمت هر گونه شی و انسان بگیریم و خودمان خودمان را گول بزنیم و با خیال راحت به گهی که به زندگیمان زدیم لبخند بزنیم انسان موجود شدیدا حال بهم زنی است انقدر میتواند سوای چیزی باشد که هست که خیلی راحت میتواند تمام خودش را گول بزند و با خیال راحت چای بخورد و در نقش خودش فرو برود واشک بریزد و اه و ناله کند
و چه بسا که اه و ناله و عجر و غم از اسان ترین کارها و تاثیر گذار ترین شیوه ها برای خلاصی از تمامی حفرات بسیار بزرگ پیش روست ولی درماندگی...
درماندگی چیزی شبیه یک کارگاه پیر کارکشته با شمه ی بسیار قوی و غریضه فطری یک محقق است
می اید و به تمامی عواطف گول خورده ی حقیر درون لبخند عصف ناکی میزند و دست خودت را میگیرد و میبرد جلوی همان ایینه های مزیین شده به یک اتاق کوچک در گوشه ی ذهنت روی یک مبل چرم قهوه ی تیره مینشاندد و یک اواژور با رنگ زرد زنبوری روشن میکند و گرامافون را با اهنگی از شوبرت تنظیم میکند و یک چای درست در مقابلت میگذارد و میگوید تنهایتان میگذارم لطفا خوب به خودتان گوش دهید.
و حالا تویی در مقابل خودت ...
فکر کنم فهم اینکه درماندگی در صدر لیست عواطف و حواس منفور کننده است چیز پیچیده ای نیست.
امروز ها من عمیقا درمانده ام.
با اینکه بقیه عواطف و احساسات دارند کارشان را درست انجام میدهند یا به عبارتی دارند خوب گولم میزنند و خوب مرا از خودم دور میکنند ولی امان از این بازرس پیر
چیزی شبیه کسی که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد و هیچ نقطه ضعف قابل تحریکی و یا هرگونه شیله پیله ای چیزی ندارد و تورا مستقیما میبرد در همان اتاق روی همان مبل جلوی همان ایینه با حضور افتخاری زنبوری زرد
میتوانی احساس کنی که این روزها اکثر اوقات در این اتاقم و میتوانم بیشتر از هر جای دیگر اجزای اتاق را شرح دهم
هرچند توجه به جزییات اتاق هم اخرین تلاش های حقیرانه ی سایر حواس برای پرت کردن من از چشم دوختن به خودم است ولیکن افسوس که من گنده تر از همیشه در مقابل خودم زار میزنم.
چرا؟
با این سوال درماندگی چاق تر و گنده تر از همیشه مرا در اغوش خویش میفشارد و از تو چه پنهان عریض ترین و امن ترین شانه ها را دارد برای زار زدن به حال خودت.
چرا...
اسمم را صدا میزند خودم دارد خودم را صدا میزند
در همین لحظه که نگهام می افتد به زیر و دارم از تمام خودم خجالت میکشم درماندگی از من دل میکند و در اتاق را باز میکند و مهمانش را دعوت میکند و درست در گوشه ی راستم مینشاندش و خودش هم در پشت میزش میروش
سرم پایین است و دوست دارم درماندگی بیاید و دوباره بغلم کند که اینبار
شرم ساری کاسه ای پر از شکلات هایی با طعم اندوه تعارفم میکند
یکی برمیدارم میخواهم با چایی ام بخورم
شرم ساری میخندد قهقهه میزند میگوید بیشتر بردار بیشتر لازمت میشود
میخواهم نگاهش کنم نمیتوانم نمیتواننم...
کاش هیچ وقت خودم خودم را صدا نزند حداقل الان و در این لحظه نه
نگاهش میکنم
نگاهم میکند
ضعیف تر از همیشه روبه رویم نشسته التماسم برای صدا نکردنم را شنیده اخر او خوب میداند من چه ام هست
همیشه میداند نگاهش جوری است که کاش هیچ وقت انقدر مهربان نبود
دلش نمیخواهد در این اتاق بیایم دلش نمی اید من را اینجور ببینید ولی این روزها اکثر اوقات اینجاییم
میبینم که هر روز ضعیف تر از قبل شده و هر روز شوری اشک های بیشتری را میبلعد
نگاهش میکنم ارام است حرف نمیزند
کاش بلند میشد یکی میخواباند زیر گوشم
کاش داد میزد چیزی میگفت
ولی دلش نمیاید هیچ وقت دلش نیامده اخر من میشناسمش شاید...
دوباره میپرسد چرا و نگاهش خیره میماند در چشم هایم تیر میکشد رد نگاهش تیر...
دستهایم را می اورم بالا دو طرف شقیقه ام را میگیرم سرم را دوباره پایین میاندازم درد میکند گیجم...
شرم ساری میخندد کاسه اش را دوباره میاورد و با نگاهش میگوید بردار در حالی که لبخندش هنو کنار لبش است
برمیدارم نگاهم پایین است...
حال خوشی ندارم او میفهمد چشمانش نگران است او همیشه نگران است دلش برایم میسوزد. کاش اینقدر مهربان نبود
سرم را به عقبی مبل تکیه میدهم سوت میزند انگار قطار ساعت دوازده شب در کولاک یخ زده ی زمستان دارد از شدت سرمای شب جیغ میزند و ملتمسانه به ریل ها میگوید تمامش کنید...
درماندگی میاید
زیر بغلم را میگیرد و مرا میبرد در چند اتاق ان طرف تر
یک اتاق خالی سیاه
همیشه تاریک است و هیچ وقت هیچ کس چراغ ان را برایم روشن نکرده است خودم هم هیچ وقت بلند نمیشوم و روشنش نمیکنم
چرا؟
باز این سوال کذایی
سرم تیر میکشد یک پنجره کوچک در بالای دیوار است
نمیدانم کدام احمقی انجا پنجرخ زده است
تاریک است فکر کنم شب است
یک تخت فلزی دارد و یک رو انداز نسبتا نازک
مدراز میکشم
فکر میکنم
فکر میکنم
غلت که میزنم برجستگی شکلات های با طعم اندوه در جیب چپم سلول های ماهیچه ای پایم را میفشارد
چشمانم را میبندم
احساس میکنم نگرانم است
او همیشه نگرانم است.
[ بازدید : 305 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]