45

درماندگی احساس عجیبی است،چیزی می اید گوشه ای از سرت را اشغال می کند و ان را با ایینه های قدی بزرگ تزیین میکند و تورا مداوما در مقابل خودت می نشاند و چای تعارف میکند.

درماندگی احساس منفوری است،عواطف پیچیده ی ما به گونه ای است که همیشه دوست داریم در مواقع اضطرار که یک حفره ی بزرگ بین خودمان و تمام چیز های خوب کنده شده در نقش یک قربانی بدبخت فرو برویم و انگشت تقصیر را به سمت هر گونه شی و انسان بگیریم و خودمان خودمان را گول بزنیم و با خیال راحت به گهی که به زندگیمان زدیم لبخند بزنیم انسان موجود شدیدا حال بهم زنی است انقدر میتواند سوای چیزی باشد که هست که خیلی راحت میتواند تمام خودش را گول بزند و با خیال راحت چای بخورد و در نقش خودش فرو برود واشک بریزد و اه و ناله کند

و چه بسا که اه و ناله و عجر و غم از اسان ترین کارها و تاثیر گذار ترین شیوه ها برای خلاصی از تمامی حفرات بسیار بزرگ پیش روست ولی درماندگی...

درماندگی چیزی شبیه یک کارگاه پیر کارکشته با شمه ی بسیار قوی و غریضه فطری یک محقق است

می اید و به تمامی عواطف گول خورده ی حقیر درون لبخند عصف ناکی میزند و دست خودت را میگیرد و میبرد جلوی همان ایینه های مزیین شده به یک اتاق کوچک در گوشه ی ذهنت روی یک مبل چرم قهوه ی تیره مینشاندد و یک اواژور با رنگ زرد زنبوری روشن میکند و گرامافون را با اهنگی از شوبرت تنظیم میکند و یک چای درست در مقابلت میگذارد و میگوید تنهایتان میگذارم لطفا خوب به خودتان گوش دهید.

و حالا تویی در مقابل خودت ...

فکر کنم فهم اینکه درماندگی در صدر لیست عواطف و حواس منفور کننده است چیز پیچیده ای نیست.

امروز ها من عمیقا درمانده ام.

با اینکه بقیه عواطف و احساسات دارند کارشان را درست انجام میدهند یا به عبارتی دارند خوب گولم میزنند و خوب مرا از خودم دور میکنند ولی امان از این بازرس پیر

چیزی شبیه کسی که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد و هیچ نقطه ضعف قابل تحریکی و یا هرگونه شیله پیله ای چیزی ندارد و تورا مستقیما میبرد در همان اتاق روی همان مبل جلوی همان ایینه با حضور افتخاری زنبوری زرد

میتوانی احساس کنی که این روزها اکثر اوقات در این اتاقم و میتوانم بیشتر از هر جای دیگر اجزای اتاق را شرح دهم

هرچند توجه به جزییات اتاق هم اخرین تلاش های حقیرانه ی سایر حواس برای پرت کردن من از چشم دوختن به خودم است ولیکن افسوس که من گنده تر از همیشه در مقابل خودم زار میزنم.



چرا؟

با این سوال درماندگی چاق تر و گنده تر از همیشه مرا در اغوش خویش میفشارد و از تو چه پنهان عریض ترین و امن ترین شانه ها را دارد برای زار زدن به حال خودت.

چرا...

اسمم را صدا میزند خودم دارد خودم را صدا میزند

در همین لحظه که نگهام می افتد به زیر و دارم از تمام خودم خجالت میکشم درماندگی از من دل میکند و در اتاق را باز میکند و مهمانش را دعوت میکند و درست در گوشه ی راستم مینشاندش و خودش هم در پشت میزش میروش

سرم پایین است و دوست دارم درماندگی بیاید و دوباره بغلم کند که اینبار

شرم ساری کاسه ای پر از شکلات هایی با طعم اندوه تعارفم میکند

یکی برمیدارم میخواهم با چایی ام بخورم

شرم ساری میخندد قهقهه میزند میگوید بیشتر بردار بیشتر لازمت میشود

میخواهم نگاهش کنم نمیتوانم نمیتواننم...

کاش هیچ وقت خودم خودم را صدا نزند حداقل الان و در این لحظه نه

نگاهش میکنم

نگاهم میکند

ضعیف تر از همیشه روبه رویم نشسته التماسم برای صدا نکردنم را شنیده اخر او خوب میداند من چه ام هست

همیشه میداند نگاهش جوری است که کاش هیچ وقت انقدر مهربان نبود

دلش نمیخواهد در این اتاق بیایم دلش نمی اید من را اینجور ببینید ولی این روزها اکثر اوقات اینجاییم

میبینم که هر روز ضعیف تر از قبل شده و هر روز شوری اشک های بیشتری را میبلعد

نگاهش میکنم ارام است حرف نمیزند

کاش بلند میشد یکی میخواباند زیر گوشم

کاش داد میزد چیزی میگفت

ولی دلش نمیاید هیچ وقت دلش نیامده اخر من میشناسمش شاید...

دوباره میپرسد چرا و نگاهش خیره میماند در چشم هایم تیر میکشد رد نگاهش تیر...

دستهایم را می اورم بالا دو طرف شقیقه ام را میگیرم سرم را دوباره پایین میاندازم درد میکند گیجم...

شرم ساری میخندد کاسه اش را دوباره میاورد و با نگاهش میگوید بردار در حالی که لبخندش هنو کنار لبش است

برمیدارم نگاهم پایین است...

حال خوشی ندارم او میفهمد چشمانش نگران است او همیشه نگران است دلش برایم میسوزد. کاش اینقدر مهربان نبود

سرم را به عقبی مبل تکیه میدهم سوت میزند انگار قطار ساعت دوازده شب در کولاک یخ زده ی زمستان دارد از شدت سرمای شب جیغ میزند و ملتمسانه به ریل ها میگوید تمامش کنید...

درماندگی میاید

زیر بغلم را میگیرد و مرا میبرد در چند اتاق ان طرف تر

یک اتاق خالی سیاه

همیشه تاریک است و هیچ وقت هیچ کس چراغ ان را برایم روشن نکرده است خودم هم هیچ وقت بلند نمیشوم و روشنش نمیکنم

چرا؟

باز این سوال کذایی

سرم تیر میکشد یک پنجره کوچک در بالای دیوار است

نمیدانم کدام احمقی انجا پنجرخ زده است

تاریک است فکر کنم شب است

یک تخت فلزی دارد و یک رو انداز نسبتا نازک

مدراز میکشم

فکر میکنم

فکر میکنم

غلت که میزنم برجستگی شکلات های با طعم اندوه در جیب چپم سلول های ماهیچه ای پایم را میفشارد

چشمانم را میبندم

احساس میکنم نگرانم است

او همیشه نگرانم است.






[ بازدید : 305 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1399 ] [ 19:39 ] [ ش.م ] [ ]

44

احساسی که در این لحظه دارم چیزی شبیه احساسات اخرین ماده دایناسوری است که میداند نازا است

چیزی هولناک که میداند دور تا دور ماهیت ذهنش را گرفته و با ان مغز ابتداییش درد را احساس میکند

در بالای سنگی یا در ورای صخره ای چیزی نشسته و دارد به این فکر میکند که از دایناسور ها هم مثل اسمان اب میچکد شاید چشمش سوراخی چیزی شده یک جور نگرانی توام با درد بی اهمیتی.حال غریبی دارد بدانی که به دست خودت داری همه چیز را منقرض میکنی و بدترین حس ممکن احساس گناه دیوانه واری است که نمیدانی چرا داری ولی داری یک جور مکنده ی قوی زباله دانی ذهنت یک چیزی که تمام نقایص و گناهانت را کنار هم میچیند و میگوید بفرمایید پیتزای مخلوط شما اماده است

یک چیز قشنگ ترکیب شده با تمام عواطف گهی ات.

انقراض!

احساس عجیبی است یک جور ضد حالی بد است احساس میکنی از خواب بیدار شده ای و نیاز شدید به قهوه داری

و میروی و میبینی عه گاز قطع است با هزار جور بدبختی چراغی کوچک روشن میکنی تا شبیه انسان های مافوق پیشرفته ابتدایی اب را به جوش بیاوری و موفق میشوی

ان لحظه یک جور احساس غرور احمقانه یا ییک جور خوشحالی ناشیانه داری انگار میخواهی به خودت بفهمانی هی نابغه ی احمق بفرما دیدی به یک دردی میخورم؟

بعد با همان حالت احمقانه بلند میشوی و حس میکنه در ان لحظه ابر قهمران زندگی و یا چیزی بهتر از این گهی که هستی شدی قدم هایت به روی زمین انچنان است که انگار به تمام در و دیوار و کابینت های اطراف میخواهی بفهمانی دیدید چطور حال ان اجاق گاز مسخره را گرفتم؟ و با پوزخند تمام در کابینت را باز میکنی و میبینی

بفرمایید احمق خان قهوه تان تمام شده

به همین راحتی.

در ان لحظه چیزی دور سرت میچرخد و سوت پایان مسابقه ی احمقانه ی تو و اجاق گاز و سایر متعلقات گند زندگی میخورد و تو بازنده ی ان روزی احمق جان بازنده

احساس گندی داری یک جور احساس بغض و درد و دل گیری و بهانه جویی ان همه احساسات بی پدر برای یک شکست در برابر اجاق گاز کوفتی.


گاهی میدوی و میدوی و میدوی جوری از چیزی فرار میکنی که فکر میکنی میتوانی موفق شوی

ولی لحظه ای میرسد که مانند ان دایناسور بدبخت در بالای سنگی یا صخره ای چیزی مینشینی و میبینی موفقیت تنها طعمه ی کوچکی برای اسارت خودت بوده یک کرم کوچک بر سر قلاب زندگی در برابر خودت گرفتی و هی دور خودت چرخیده و چرخیده ای و چرخیده ای و همان احساس غرور مسخره و ان خوشحالی ناشیانه تورا گول زده که با خودت فکر کنی هی نابغه ی احمق تو چیزی بیشتر از یک موجود بدرد نخوری.

وای از ان لحظه

وای از ان لحظه ها از همه ی ان لحظه ها که در طول شناسنامه ی زمین پر بوده اند از شباهت احساسات ان اخرین دایناسور نازا

یک فهم از شکست یک دانایی احمقانه یک فهم عاجزانه یک تنهایی یگ پوچی و یک پایان

حالا که بر علیه خودت بلند شدی نابغه و دست خودت را رو کرده ای و ان کرم مسخره را از سر قلاب زندگی ات بیرون کشیدی و زیر پایت له کردی میخواهی چکار کنی؟بمیری؟

به راستی ایا مرگ مسخره تر از زندگی نیست؟

اگر ان دایناسور از لبه ی صخره میپرید و خودش را میکشت چه اتفاقی میافتاد؟

حقیقت جهان اینست که هیچ اتفاقی نمیافتاد و عملا ککی از هیچ کسی نمیگزید.

تصور کن و بدان که همه چیز به طور مسموم کننده ای مسخره تر و پوچ تر از چیزیست که در این لحظه فکر میکنی.

دقیقا به همان اندازه مسخره که تو با اجاق گاز خانه ات مسابقه میدهی و به طرز مرموزی میبازی.

نابغه راه میرود و خود را به لبه ی سنگی یا صخره ای چیزی میرساند و غروب را نگاه میکند و باد های جوان پاییزی را روی صورتش دستش و تمام اجزایی که در معرض تجاوز باد اند احساس میکند

احساس سردرگمی نابغه همه چیز را به طرز فجیعی به هراس وا میدارد یک سکوت مسخره ی مرگ اسا

ایا به راستی اینجا پایان کار است؟

نمیدانم.

احساس که اکنون دارد کم کم شبیه رخت بستن افتاب پاییزی ذره ذره تسخیرم میکند احساسی شبیه احساسات کرستیف کلمب است یک خشک شدن درخت تنومند دردی عمیقا تاثیر گذار تر از خشک شدن یک نهال و یا یک جوانه دارد

وقتی انقدر کرم سر قلاب ماهی گیری زندگی ات را بزرگ کرده باشی و برای صید خودت نقشه های عمیقی کشیده باشی وقتی که قرار است در بالای سنگی یا صخره ای چیزی بنشینی و بیندیشی که همه چیز یک تعقیب و گریز یک بازی مسخره و یک دور باطل است عمیقا عمیقا درد را در تمامی مراکز عصبی بدنت احساس میکنی و ناخواسته و با ولع یک گاز محکم از پیتزای مخلوط ترکیب شده با عواطف گهی درونت میزنی و حالا است که احساس میکنی پایان غیر منتظره و مسخره ی یک کتاب یا یک فیلم سینمایی جذاب رسیده است.جایی که میدانی مکان مناسبی برای پایان نیست یک فهم ناشیانه ی بدرد نخور...

یک جور درد شبیه درد کسی که لال شده است یا کسی که دستی یا چیزی از بدنش قطع شده باشد دردی شبیه چیزی که نمیشود فریاد زد و رمقی برای ان نیست یا درد چیزی که نیست و سالها با ان زندگی کردی

کریستف کلمب درونم عمیقا این روزها متفکرانه درد میکشد...


نابغه فکری کن.





[ بازدید : 277 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1399 ] [ 18:45 ] [ ش.م ] [ ]

43

مادر شدن مفهومی است که جدای از تمام مزخرفات نرینگی و مادینگی تنها مفهومی است که احساس میکنم به منزله ی منشا وجود است.

مادر شدن و مادرانگی سوای از تعاریف انزجار گونه ی تمامی هیچکس هایی که هیچ وقت با تو صادق نخواهند بود یک اصل حیاتی است یک جور مفهومی که انگار مادره ی تمامی مفاهیم است یک جور کلیت تام در ادراک ناقص.

میدانی نابغه احساس میکنم ما همگی مادر زاده میشویم یا شاید زاده میشویم که مادر باشیم چراییش هنوز جز موجودیت های عبث است اما چگونگیش را در تمام این لحاظات دارم احساس میکنم

مادر بودن یک مفهوم اصیل است که دربر دارنده ی تمامی عواطف احساسات ادراکات و تاملات بشرگونه است.

من همین چند دقیقه قبل قدرتش را به وضوح دیدم یک جور حشر نا به فرمان یک قدرت تام یک چیزی شبیه همه چیز و هیچ چیز که به کل دادگاه های درونت را متفق القول میکند که به تو در ان لحظه حق بدهد که هرکاری را بکنی.

نابغه شاید الان برایت سوال شود که تفاوتش با غریضه ی بقا چیست؟

میگوییم.کمی قدم بزن

افرین نابغه ی احمق افرین تو همه چیز را میدانی همه ی چیز هایی که شاید حتی لحظه ای برای هیچکس هایی که هیچ گاه با تو صادق نخواهند بود ارزش فکر کردن را نداشته باشند.


سقط کردن و از دست دادن یکی از مفاهیم زاده ی مادرانگی است یک جنون بی مرز یک پیش برنده ی قوی.

همین چند دقیقه قبل بود که من در یک شهر غریب درون شب بارانی بی مقصدی با فهم حقیقت مفهوم هیچ کس ها با بی هدفی تمام برای خودم واژه ها و تعاریف زاییدم

عملا من ابستن و یک مادر تازه زا بودم که با اشتیاق و اشک و درد و شوق داشتم میزاییدم و در لحظه ی اخر

درست در اخرین لحظه وقتی که میدانستم،نابغه ی احمق میدانستم که گاهی همه چیز را میدانم فقط دوست دارم باور نکنم یا دوست دارم در انتها علیه ان کوچه ی خراب شده ی امید با تمام ان محتویات پوچ شده در کسری از ثانیه ی درون ان کوله ی مسخره ی کودکی خشکم بزند و بایستم و ان تابلوی بزگ خستگی را بر ورودی مغازه ی فکر سازی در اندورنی ذهن نامعلومم نصب کنم ودر اتاق از پیش اجاره شده ی فرار دراز بکشم و بگویم افرین نابغه ی احمق تو موفق شدی تو خودت را گول زدی ان هم چجور...

میدانی نابغه میدانی که فرار تورا با حقایق مفاهیم از پیش دانسته روبه رو میکند...


سقط درد وحشتناک و پیش برنده ی فوق العاده ای است

و مادرانگی

مادرانگی مفهوم فوق هوشمندی است که حتی وقتی به حجم ان فکر میکنم مغزم درد میگیرد

تا حالا کلمه ای را دیده ای که بشود همه چیز را به ان نسبت داد و همه چیز را در ان حل کرد؟

حتی اب که حلال بزرگی در شیمی است نمیتواند همه چیز را حل کند ولی مادرانگی

اه لعنتی این مفهوم چقدر عجیب است.

مغزم درد میکند هوای سرد پاییز و یورالی که بی وقفه دارد در سرم اغاز انهدام را جشن میگیرد

حالت عجیبی است

حالتی که گاهی از ان میترسم یک جور خوشحالی عجیب یک احساس شادی در حجم عظیمی از همه ی مفاهیم دزدیده و تعبیه شده ی اندوه

میخواهم خیلی چیز هارا بگوییم ولی میدانی نابغه زاییدن خیلی خیلی از ادم انرژی میگیرد یک کاهنده ی افزاینده

یک چیزی که با هیچ چیز شیمی و فیزیک و ریاضی و زیست قابل فهم نیست

خسته ام شاید هم از ان تابلو هایبزرگ خستگی باشد ولی نابغه ابستن و سقط کردن و زاییدن ان هم در زمان کوتاه احساس ضعف ادم بودنت را به رخ تمامی هیکلت میکشد و بهت میفهماند که هی نابغه ی احمق تو هنوز همان بشری هستی که پدرت بخاطر تعرض خطوط نا همگون مادرت در انزوای متروک افکار سرش کنجکاوی را ثمره ی هبوط کرد.

خسته ام و شوق زاییدن تمامی ندارد این همان مادرانگی است میفهمی؟؟

یک جور خوشحالی و از خود راضی بودن احمقانه ای دارم در حجم عظیمی از یاس های سر باز درونم

نابغه تو همیشه برای من یک سوالی

یک چیز جذاب حال به هم زن.

حالا ان کودک خائن قهرمان با حجمی از چیزهایی که منیت ساده ی کوچکش را تعرف میکند در عظمت یک کوله ی ساده ی کودکی در انتها علیه کوچه ی خراب شده ی امیدش با تحقیر هیجکس هایی که هیچ گاه با تو صادق نخواهند بود دوست دارد راه برود؟این هم مادرانگی است؟

نمیدانم

عمقیا دوست دارم ادامه بدهم

دوست دارم ادامه بدهد

اما پدرم ان یگانه احمق خود فروخته ی هستی در کنار مادر ابله ی نا همگونم مرا بشر زاییدن و اکنون خسته از تمامی افعال و حروف دوست دارم در زیر سرمای نو زاده ی پاییز لخت شوم تا باد های جوان تا اعماق درونم فرو روند و ناشیانه مرا ارضا کنند و نمیدانی که ارگاسم بهاری با شروع باران چه شهوت ناک است در دل شب


نابغه فکری کن...








[ بازدید : 281 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 22 مهر 1399 ] [ 22:46 ] [ ش.م ] [ ]

42

دارم جیغ میشوم در بیراهه های خفگی

مشت کوبیدم بر سر کیبورد

مشتم درد گرفت کلمات هم دردشان امد؟

کلمات هم گریه میکنند؟

در گوشم صدای باد میاید و در مقابل چشمانم چیزی جز سیاهیی نیست

یک نیستی مطلق

یک پوچی تو در تو

یک تاریکی عمیق

دارم چه کار میکنم با خودم؟

داری عادت میکنی

داری به خفگی عادت میکنی

به نفهمیدن

به ندانستن

داری به مرده بودن عادت میکنی

داری خودت را تکه تکه میکنی

دست هایی از تاریکی مرا خفه میکنند



باید خودم را زیر بغلم بزنم و فرار کنم


خسته ام جالت خوبی ندارم

شاید بعدا امدم و نوشتم و شاید حذف







[ بازدید : 290 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 1 فروردين 1399 ] [ 0:25 ] [ ش.م ] [ ]

41

وحشت و ترس و بی حسی و بی میلی و کرختی و خستگی و ابتذال و هیجان و تخریب و گیجی و درد و دیوانگی و حماقت

این روزها چکیده ای از سیزده لغت بالام

چنین بیندیش که در دیگی بزرگ اجزای مرا با یکایک این کلمات خیسانده اند و سپس فراموش کرده اند که خوب بچلاند و با همان خیسی مرا بر رخت باد رها کرده اند

تا هر کدام از اجزای من سوار بر باد یکایک از تنم جدا شوند و بر دورترین جایگاه های زمین روان شوند

من حاصل فراموشی و دقتم.

این روزها به گمانم روزهای بدیست

با اینکه هیچ تعریفی از بد بودن اوضاع ندارم

در جهان من چرا هیچکس نیست

شهری اباد و متروک

و تهی

میخواهم با این شهر سیزده کلمه ای در وسعت جهان چه کنم؟

اباد؟

ویران؟

باید یک کدام را برگزینم ویرانی به مراتب بهتر است هیچچی است

ویرانی بهتر از هیچی است؟

ویرانی را نمیخواهم.


+حالم خوب نیست

این ها هم حالم را خوب نکرد






[ بازدید : 249 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 24 اسفند 1398 ] [ 15:12 ] [ ش.م ] [ ]

23 بهمن





[ بازدید : 219 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 23 بهمن 1398 ] [ 2:33 ] [ ش.م ] [ ]

40

من دیگه خستم





[ بازدید : 228 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 7 بهمن 1398 ] [ 22:55 ] [ ش.م ] [ ]

40

شاید





[ بازدید : 250 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 2 بهمن 1398 ] [ 22:23 ] [ ش.م ] [ ]

40

ذهنم داره متلاشی میشه

همه ی ذهنم بوی ماهی فاسد شده میده

یا ظرف هایی که به مدت شیش ماه شسته نشدن

و لباس زیر هایی که بعد از پرییود شدن پشت کمد افتادن و بعد از سال ها با کپک و تعفن خون ادغام شدن

حس میکنم بدنم از زیر یه کامیون در اومده

عمیقا درد رو میفهمم

مزه ی عمیق درد همین قسمتشه که الان دارم

صبر

صبر برای چی؟همه ی ما بخاطر امید لعنتی یه کاری رو انجام میدیم

ولی امید به چی؟؟

به گدوم ادم احمق مزخرف؟؟

حس میکنم تمام بدنم داره از هم باز میشه

حس بدی دارم

میتونم الان بمیرم

ولی مرگ بهترینشه

همیشه از مرگ به عنوان یه کلمه ترسناک استفاده کردن

اما از نظر من امید ترسناک ترین وحشت ناک ترین و درد اور ترین کلمه است

خستمه ام شیما

صدای جریان خونمو میشنوم که داره به زور حرکت میکنه

با هر بار خوابیدن از خودم متنفرم و با هر بار بیدار شدن بیشتر

دارم خودمو عذاب میدم؟

ولی چطور؟

مدام سعی میکنم اوضاع رو عادی جلوه بدم

خودمو روبه راه کنم

ولی هر بار گوه میزنم تو این زندگی تخمیی

میترسم جا بزنم

میترسم همین ذره تلاش هم دیگه نداشته باشم

میترسم یادم بره زندم

یادت نرفته زنده ای؟

نمیدونمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

نمیدونم کیم

نمیدونم چیم

نمیدونم چمه

نمیدونم چی میخوام

نمیدونم فقط میدونم نمیدونم و این منو خسته میکنه

میگن خودتو عذاب میدی به خودت تلقین میکنی

نمیدونم چیا رو به خودم تلقین کردم

نمیدونم چیارو دارم تلقین میکنم

نمیدونم چطور دارم خودمو عذاب میدم

نمیدونم

هیچی رو







[ بازدید : 283 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 2 بهمن 1398 ] [ 22:18 ] [ ش.م ] [ ]

39

بطرز عجیبی سرم درد میکند

تیر نمیکشد نبض نمیزند هیچ چیزی اش نمی شود ولی باز هم درد میکند

احساس میکنم در انتهای محفظه ی خالی سرم در انجا چیزی خسته است.


بطرز عجیبی احساس گیجی میکند

سرگیجه ندارد احساس تهوع نمیکند اما باز هم گیج است خعلی گیج

احساس میکند از تمام این چیز زیادی یادش نمی اید انگار ان ادم خسته که در انتهای سرش نشسته است در این مدت فقط خواب دیده است.


بطرز عجیبی گم شده است

در همان خانه است در همان اتاق در همان کالبد

احساس میکند کودک گم شده ایست در بازار شلوغ یا پیرزن پیری که به طور عجیبی فراموشی گرفته است در خودش


بطرز غریبی تنهاست

ادم هایی که اطرافش هست را نمیشناسد

با انها حرف میزند میخندد گریه میکند داد میزند اما نمیفهمد

خودش را هم نمیشناسد

هیچ کس را نمیشناسد

میترسد.


صدای نفس هایم را میشنوم

سنگین است عمیق است تلخ است

احساس میکنم شبیه پیرمرد خسته ای نفس میکشم که تنها سیگار لای انگشتان ضمختش نشان میدهد که زنده است


من باز مانده از کدامین نسل بشرم که این چنین احساس متروک بودن میکنم؟

هیچ کس را چون خودم نیافتم.تو تنها باز مانده ای...


پنجره اتاقم باز است

و من عریان تنم را به دست باد های جوان پاییز داده ام

سردم است سرما در تنم میپیجد صدای گنجشک ها بطور عجیبی به دلم مینشیند

همین که اینجا صدای ماشینی نیست یعنی بهشت من است.


اتاقم غرق نور است

از پنجره از در از همه جهات به تنهایی و تاریکی درون سلولم تجاوز میشود

و من از شدت این تجاوز وحشیانه به مراتب لذت میبرم؟

نه لذت نمیبرم.

خیلی وقت است از چیزی لذت نمیبرم

دقیقا از وقتی به لذت فکر کردم دیگر از هیچ چیز لذت نمیبرم.


احساس قاتل بودن جبار بودن خشمناک و ترسناک بودن میکنم

تمام چیز هایی که تمام وقت از ان متنفرم

از صبح که بیدار شدم یک زنبور بینوا در لابه لای این کولر خاموش مسخره گیر کرده بود و یک دم برای رهایی اش تلاش میکرد

جالب بود برایم که اینقدر برای بقا دست و پا میزند و من ادمی درست در زیر همان کولر معنی دست و پا زدن را از یاد برده ام

بالاخره موفق شد

بیرون امد مثل ادمی که مست است به در و دیوار کوبیده شد حس کردم عمیقا خوش حال است که توانسته پیروز شود

در همین لحظه من وحشیانه با قرانی که خواهرم به من داد تا اجنه های خیالی اش از من دور شوند به سر ان زنبور کوفتم

و کشتمش.

باید میفهمید که زندگی ارزش اینهمه تقلا نداشت

و یا شاید دلم میخواست درست در اوج خوشحالی بمیرد.

میدانی در اوج خوشحالی مردن یک جور نعمت است.

مثلا اگر نمیکشتمش پیر میشد و از درد و فرسودگی میمرد این برایش زجز اور نبود؟

بود.قطعا برایش ذره ذره متلاشی شدن زجر اور بود.پس من یک خدای خوب ام که او را نجات داده ام.

در واقع من اورا با مرگ زندگی بخشیده ام.

اکنون او وارد دنیای برزخ زنبوریان شده و با حوریان زنبوری در حال معاشرت درباره من است و از من قدر دانی میکند

قطعا همینطور است.

جسدش در زیر در افتاده

و قران بر روی میز نهاده

خودت میفهمی؟


گوشی ام زنگ خورد

صدای کسی از پشت گوشی امد

کسی که نمیشناسمش

کسی که نمیشناستم

دنیای عجیبی است همه مدام به هم دروغ میگوییم

با اینکه همه معتقد به صداقتیم.

بنظرت این زنبور هم معنقد به صداقت بود؟

قطعا بود.


دستم خون می اید

عمیق نه ها یک جور خون کم ناخنک لای ناخنم را کندم و خون امد

اکنون میسوزد همینقدر سطحی همینقدر عمیق


تعبیر قشنگی بود زندگی من افکار من این تن لش من تمام شکم خالی و گرسنه ی من این باد های سرد درون من و این انگشتانی که دیوانه وار بر سر این کیبورد میزندد در سطحی بودن این زندگی عمیقا گیج شده اند.


گوشی ام خاموش شد

سیزده درصد شارژ داشت ولی خاموش شد

یادم هست وقتی بیدار شدم نود و خورده ای درصد شارژ داشت

با او چه کردم که خاموش شد؟؟

حقیقتا به یاد ندارم.

این ترسناک است!!!!!!!!


جانمازی در مقابل در پهن است

نور خورشید به یک طرف ان میتابد

اوووووه خدایا باورم نمیشود

اکنون که به جانماز نگاه کردم دیدم جسد زنبور دارد باز هم تکون میخورد

او زنده است؟

ایا زنده است؟؟


دلم میخواهد بروم و ازش بپرسم که چه چیزی در این زندگی دارد که دلش نمیخواهد بمیرد و این همه برای زندگی اش میجنگد


بهش حسادت میکنم

اری این حسادت است که اکنون نسبت به ان زنبور لعنتی دارم

و اکنون دیگر ندارم.


در ان واحد تمام احساساتم میمیرد

یک لحظه هیجان یک لحظه افول

میل جنسی و هر میل دیگری در من خشک شده است

گشنه ام میشود اما میل به غذا ندارم

خوابم می اید اما میل به خواب ندارم

به انسان ها محبت میکنم اما میل به محبت ندارم

با انسان ها حرف میزنم اما میل به حرف ندارم


من عمیقا تنیده شده ام در اعماق دروغ های مهیب


یک حسی بهم میگوید نوشتن بس است

یک حس محکمی هم دوست دارد بنویسد

حق با کدام است؟


باید کاری کنم اما نمیدانم چکار

از نوشتن خوشحالم.

همین.












[ بازدید : 232 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 21 آبان 1398 ] [ 12:53 ] [ ش.م ] [ ]