نجات دهنده مرده است

ذره ذره حرف حرام میشود در میان این کلمات روسپی!

هر کلمه مرتبا به کلمه بعدی خیانت میکند

و ما نظاره گر لخت شدن ذهنمان...

بدم بد

چرا و نمیدانم

بمیر لعنتی.




+بعدا شاید حذف و شاید ادامه دادم

سرم درد میکند از برای مردن

لغت قربانی نمیشود







[ بازدید : 247 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 29 مهر 1398 ] [ 19:26 ] [ ش.م ] [ ]

38

خسته ام از نقاب هایی که گاها بر چهره ی مغلوب درونم میزنم

نقاب های که ضعف درونم را به زیبایی منحصری بپوشاند

اینک من در این مکان نفرین شده به تنهایی برای خویشتن لغت سر میبرم

ای هراسان به انگاره ی جهان چگونه ای؟


شروع همیشه سخت است چون با هر شروع کوله ای جدید از مسئولیت های قد و نیم قد به روی کوله ات می افتد

اما شروع برای دگرگونی احوالات منفور می ارزد به کشیدن بار تمامی مسئولیت ها؟

کسی چه میداند...

اکنون تویی

در دور ترین نقطه ی جهان تنها نشسته و به چیز فکر میکنی

به قصد شروع

به قصد ساختن

به قصد...



+مغزم هیچ نمینویسد هیچ

چقدر اینجا ساکت است

حس میکنی؟






[ بازدید : 251 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 28 شهريور 1398 ] [ 22:06 ] [ ش.م ] [ ]

37

احساس خستگی مبرمی در تمام وجودم پخش شده است

در سرم خون میجهد از برای نیستی از برای پوچی

در غم انگیزترین حالت ها این است که تمام خودت بر علیه خودت سودای جنگ

اما من تمام خودم بر علیه خودم سودای سکوت؟؟شکایت به کجا برم؟؟

از تعرض وحشیانه ای به من تا مکیدن سرخی ان طرف

از نگاه سنگین او تا خوردن تمام ان هدف

از تصور هولناک شبی تا گریه در بغل ان هوس

از لبخند مردگی و ان گریه در ان قفس

از تمام پنج سالگی در هوس ان نفس

از همه ی هستی ام در قعر ان بدن

خسته ام از تمام لحظاتی که مدام در درون خود خزیده شده کز میکنم

متنفرم از دروغ های وحشیانه ی خودم به خودم

متنفرم از تمام این سال های زندگی ام

و اکنون درمانده شده در خود زار میزنم؟

هیچکس نیست که بفهمد چه زجری است زندان تنت باشی

هیچکس نیست که بفهمد این هیولای زخمی در درون من مرا بلعیده است

همه چیز در آن واحد پوچ میشود

میتوانم ساعت ها گریه کنم و بعد از لحظه ای تمامش را به نیستی بسپارم

میتوانم ساعت ها در بغلش ارام گیرم اما در لحظه ای به پوچ بودنش یقین بیابم

میتوانم ساعت ها مشغول میکیدن ان نرینه ی هستی شوم اما به باگرکی ان ماده ی هستی لبخند بزنم

میتوانم ساعت ها درون خود زار بزنم وقتی که درون پیست رقص دست میجنبانم

میتوانم شب ها زجه بزنم فریاد بزنم جیغ بشوم گریه کنم ام در حالی که چشمم به صحفه ای سفید رنگ است که تماما مرا در قعر بی دفاعی خود منگ میکند

به راستی عشق چیست؟

به راستی دوست داشتن چیست؟

از ابتدایی ترین لحظه ی زندگی ام مجبور به دوست داشتن شده ام

دوست داشتنی که نفهمیدم نه میفهمم

بزرگ تر شدم درگیر احمقانه ترین احمقیت های کودکی شدم

از اب زلالی که نمیدانستم چیست

تا الت درازی که نمیدانستم کیست

تا مزخرف ترین حالات احساسی اش

و دستمالی که خفه میکرد او را و مرا

حالم بهم میخورد از تمام دستمال های ببچگی ام

از بزرگ تر شدن و تعرض به کنجکاوی ام

از دوست و شدن عشق وابستگی ام

از دروغ های رمانتیک من به خودم

از مثلا دوستت دارم و باز هم رفتن به درون خودم

از خوابیدن در صحفه ای مانیتوری و به بهت رفتن من به خودم

از تمام بدبختی های زمان بچگی ام متنفرم

از همان دغدغه ام تا ساعت سه صبح

از حرف مزخرف و بچگی های خرکی ام

از گریه های من از تمام استریم

از بستری کردن تمام خودم درون خودم

از پای دیگری وسط عشق کودکی

از بازی جدید از حرف های خودم

از فلسفه شعر از تمام تاریخ

از تو از من از تمام خودم

از التماس های شدید برای ماندن من

از مسموم کردنم در انحلال خودم

از مسموم کردنش در تمام تنم

از مسموم کردنش در تمام خودم

از گریه هاش برای تنم

از گریه هاش برای خودم

از همه ای ان ها متنفرم

از ادم جدید وسط شعر فلسفی ام

از دروغ خودم باز هم به خودم

از ارامشی که ندانسته ام

از لبخند زورکی ام به تمام خودم

از حال خوب من وسط موسیقی تن

از حال خوب او وسط لبخند زورکی ام

از گریه های او برای معصومیتم

از گریه های من برای مظلومیتم

از حال بد او برای دلتنگی ام

از حال بد من برای دلتنگی ام

از تقابل من با همه ی ادم های خوب

از تقابل من با تمام خودم

از قعر من برای مبارزه با وجود

از گریه او برای رفتنم

از التماس او برای ماندنم

از همه ی وعده های قشنگ متنفرم

از درخواست مضحکش برای ماندنم

از درخواست مضحکم برای رفتن

از مسمویتش و بی رحمی خودم

از تمام گریه هاش برای خودم متنفرم

از سردرگمی کنون بین مرز عشق و عشق

از تمام کلمات عشق متنفرم

از ماندنم کنار کسی

تا رفتن کنار تویی

از ماندم که با بغض اشک

بوس میکند تمام تنم

از التماس برای ماندنم

از التماس برای رفتنم

از دروغ من به خودم برای عشق

از راهی که نرفته ام متنفرم

از سردرگمی کنون و تلفنی که زنگ خورد

از صدای قاشق غذا متنفرم.






[ بازدید : 274 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 28 شهريور 1397 ] [ 14:31 ] [ ش.م ] [ ]

36

سلام

به چه کسی و به کجا سلام میکنم نمیدانم

رنگ سیاه عمیقی همراه با دودی غلیظ اطراف ذهنم را گرفته و مغزم را در درون جمجمه ای که دارد اب پز میشود میتوان حس کرد

کابوس های شبانه

دل درد های عمیق

هرگز درد رت تیمقدر به خود نزدیک حس نکرده بودم

سنگینی اش را روی تمام رگ های دستم حس میکنم

تمام ان وعده های شبانه رویاهای کودکی و تمام بلند پروازی هایی که شاید صرف ان است که تا کنون زنده ام دارد جلو چشمانم رژه میرود و من پشت اتاق شیشه ای هستم که دستم را از گرفتن هر کدام قطع؟؟؟

هی لعنتی چند روز دیگر زاده میشوی اصلا حواست هست؟؟

به راستی که نه.

چند روز دیگر به وارد دنیای عددی دیگری میشوی اصلا حواست هست؟؟

نه.

بمیر!!!!

از روز تولد و هر جرقه ای که مرا محکوم به بیداری کند متنفرم

شدیدا از روز تولدم متنفرم

هیع تنهای بدبخت اصلا کسی تورا یادش هست؟؟؟

در مه غلیظی گیر افتاده ام در سرزمینی که هر گوشه ی ان چاله ای عمیق است

با این مه هیچ چیز مشخص نیست و من محکوم به راه رفتنم

هر قدم را با استرس و تنش و تشویش برمیدارم

هر قدم

میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟

از شب ها متنفرم

از تو متنفرم

از سراشیبی افکارم و ترشح چرکین ان بر این مانیتور لعنتی متنفرم

به راستی که دارم بی حس میشوم

حسی به نوشتن ندارم

نمیترسی؟؟؟؟؟

ترا به خدا که این را از من نگیر

ترا به خدا ترابه خدا

میترسمممم





[ بازدید : 265 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 خرداد 1397 ] [ 16:33 ] [ ش.م ] [ ]

35

نوشتن را دوست دارم

به همین سبب به ثانیه نکشیده تصمیم گرفتم ترشحات چرکین و تهوع بر انگیز دیگری را حرام این صحفه بکنم که خودش هم برایم علامت سوال بزرگی است

اکنون که مینویسم ظهر است

هوا گرم است

یاد دارم در سال های قبل مثل الان هراس سال های بعد را داشتم

و میدانم سال های بعد هم مثل الان هراس سال های بعد تری را دارم

یک حالت مرموزی است حسی که الان دارم

واقعا از خودم یمترسم انقدر از خودم وحشت دارم که خدای خود ساخته ام قسم بینهایت میشود

تا اکنون شده ندانی هیچ چیز را راجع به خودت؟

به تمام لحظاتت شک کنی و مدام حس کنی میتوانی چاقویی در دست بگیری و این کابوس کاغذی زندگی را پاره کنی و بری جاای که به ان تعلق داری

نمیدانم چرا همیشه احساس گیجی میکنم

یک جور تهوع

ساعت ها میتوانم بنشینم و به هیچ چیز فکر کنم

ساعت ها زیر پنکه سقفی اتاق پایم را به دیوار بزنم و باز هم به هیچ چی فکر کنم

نمیدانم شاید مادرم مرا وقتی ابستن بود ذکر هچی را سر داده است

یا پدرم ان شب که مرا به درون مادرم میریخت در ذهنش هیچ چی مرور میشد

و یا هزاران یای دیگر

نمیدانم ماردم و خواهرم اکنون راجع به من چه فکر میکنند

شاید فکر میکنند که این تن لش دراز کج به جای کار مفید دارد دوست ازی میکند یا شاید بگویند این هیچ اینده ای ندارد

اما من میگوییم مگر اینده کجاست؟

ما ادم ها کودکانی را مانندیم که قایم باشک بازی میکنند و هی در پس اندورنی ها تکه ای زمان پیدا میکنند و وارد ان میشوند و در ان زندگی میکنند و بعد که خسته شدند میگویند زمان تمام شد

من فکر میکنم باید فقط یک سال داشتیم

در ان یک سال چقدر خوش میگذراندیم

و بعد در همان سال ابتدایی زندگی میمردیم

اه که نمیدانم

انگشتانم خسته شد

قول میدهم باز هم سری بزنم

پس دعا کن تا بعد بمیرم

بمیر!!!




+پی نوشت ها:


در یک تصمیم انی همه ی پست هایی که در ان وبلاگ در بلاگفا داشتم را با همان تاریخ و ساعت اوردم در همی جا

(((((:

پست شماره ی 00و پست شماره 01 ان جا در همان جا ماند و من حوصله نکردم بیاورمش

15.03





[ بازدید : 276 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 9 فروردين 1397 ] [ 14:44 ] [ ش.م ] [ ]

34


باورم نمی شود که اخرین نوشته ام مربوط به سالی بود که 365 روز در ان زندگی کردم و گذشت

اکنون سال دیگری است

و نمیدانم تاریخ چیست و ساعتی که اکنون دارم میبینم به وقت جدید است یا قدیم

هراس بزرگی است

همیشه برای من لحظه تحویل سال و لحظه ی تولدم و یا شروع هر مرحله ی تازه برایم انطور که باید شادی برانگیز نیست و توام با وحشت همیشگی است.

وحشتی که نمیدانم چه مزه ای میدهد انگار بدنم ذهنم و تمام افکارم نمیخواهند قبول کنند که دیگر گذشت و اکنون حال است.

به تاریخ پست قبل که نگاه میکنم شماره ای برای من نمایش میدهد به ترتیب (نمیدانم چرا کیبورد من از نوشتن عدد هزار و سیصد و نود و شش هراس دارد و هیچ جوره تایپ نمیکند) و خبر میدهد که الان سن من به مراتب بالاتر رفته است

از اعداد متنفرم

همیشه از این عدد های لعنتی متنفر بوده

عدد هایی که به ما انسان ها ظلم بینهایت کرده اند

نمیتوانم از این وحشت هراس انگیز هرچه بنویسم کم است

بحث اعداد را نیمه تمام و به سراغ بحث بعدی میروم


در زندگی ما همیشه ادم ها حضور دارند

حتی حضور خودمان در افکار خودمان هم نمایه ای از حضور ادمی در ذهن است

اده هایی که گاه کوتاه گاه طولانی و به مکرر ان ها را میبینیم

در زندگی من ادم هایی بوده اند که میتوانم راجع به هر کدام ماه ها بنویسم و باز هم فکر کنم و باز هم بنویسم

به هر کدام از ان ها که فکر میکنم به طور عجیبی خبیث و اسرار امیز اند انگار هرکسی که به من برخورد میخورد علامت سوال بزرگی است و من انقدر باید بروم تا ان را حل کنم

و چه بسا این علامت سوال های بزرگ همیشه زود محو میشوند و من میمانم و فکر ان علامت سوال

سرار افکارم احوالم و خلاصه تمام من را با یک جور خاک وحشت امیز ساخته اند

فکر میکنم از ابی مرا مخلوط کرده اند که در ان ماهی هایی شاشیده اند و یا قورباغه هایی در ان تف کرده اند و یا مایع منی دایناسور کریحی در ان ریخته شده که ان ها هم همینطور سر در گم بوده اند

خلاصه اینکه بشدت هنوز نمیفهمم کجاییم چه میخواهم و اصلا نمفهمیده ام چرا همیشه انقدر میترسم و انقدر بازیگر خوبی شده ام

که بلدم به هزاران نفر علاقه بدهم و خعلی ها مرا دوست بدارند و مرا بهترین خطاب کنند

اما من در همان لحظات هم به این فکر میکنم که چطور یک علامت سوال بهترین میشود؟

نمیدانم چطور اما یک سری مرموز بازی هایی هست که من در من ایجاد میکند

مثلا گریه ام میگیرد و یک لحظه بعد ان ادم فراموشم میشود

مثلا الان که تلگرام فیلتر شده دیگر همه ان الات عجیب غریب فراموشم میشوند و اگر همینطور ادامه یابند شبح غلیظی میشوند در این علامت سوال

نمیدانم چطور این نقش هارا بلدم خوب بازی کنم ولی در خودم اینقدر هیچ بست نشسته ام

دلم برای تمام سال های گذشته تنگ شده است

دلم برای تمام سال های اینده تنگ شده است

دلم برای تمام قوای ذهنی جسمی جنسی و تمام غرایزم تنگ شده است

شاید همه ی ادم ها مثل منند ولی ان ها خود را پنهان کرده اند در زیر قوای جنسی شان

مثلا تا دیدند دارند دیوانه میشوند به جای اعصاب خوردی چند فیم پورن نگاه میکنند و از دست همه ی خودشان خلاص میشوند

نمیدانم شاید بهتر است من نیز باشم!

و در اخر این را هم بگوییم میدانم چرا همیشه فکر میکنم همه دارند دروغ میگویند

و این هم یک معضل بزرگی است!!

خب فکر میکنم تا من فکر کنم یک سال دیگر هم بگذرد


پس تا بعد لطفا بمیر!!!








[ بازدید : 244 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 9 فروردين 1397 ] [ 14:33 ] [ ش.م ] [ ]

6 برای ان

فکر میکنم اگر چند سال بعد به این نکبت زندگی فکر کنم

هیچ وقت دلم نخواهد به ذره ای از حال باز گردم

حال و هوای گندی است

اضطراب عجیب عجین شده با تمام احوالات لعنتی زندگی ات

نا رامی و تشویش در درونت موج میزند و تو به تکرار به ساحل امن رو به رو اصرار؟

چشانم میبارد

خسته ام

به اندازه ی تمام کارهای کرده و نکرده

حرف های نزده بغضم را میلغزاند

کاش میشد ادمی پیدا کرد او را جلوی خود نشاند و گفت

هی فلانی تو فقط به من بگو گه زنده هستم

دلم جایی مثل ساحل دنج زیر افتاب میخواهد

تنها نه

از خودم

از تمام این موجود پلید میترسم

از این که هنوز نمیتواند تاب بیاورد خودش را

بدبخت ترین ادمیان کسانی اند که از خودشان در هراس اند

از تمام این من متنفرم

از تمام فردا هایی که نیامده

از تمام دیروز هایی که گذشت

سرگیجه دارم از افکار مشوشی که مدام سرکوب شده اند

کاش جایی بود که من خود را دور خیلی دور می انداختم

فقط دلم میخواهد زود تمام شود

ان دو صورت پیرو لهیده با ان دو چشم درشت سبز در ان کنج وردی خواند که عجیب وصف من بود

نه در غربت دلم شاد است نی رویی در وطن دارم

به دنبال ارامشم چیزی که عشق میورزم با داشتنش

اما نیست جایی که سکنا گزینم و خلوت کنم با نوای تند افتاب و خنکای اب

بوی خون میزند در گلویم

ویار سختی است

سنگینی دلم را ابستن چیزی ام که نمیدانمش

کاش کسی مرا به خود بیاورد

من خسته از انم که پنداریم

مرا بمیران

بمیر





[ بازدید : 264 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 19 آذر 1396 ] [ 13:28 ] [ ش.م ] [ ]

5برای ان

وقتی که هجوم صدا ها تصویر ها نگاه ها و سایه ها را مقابل چشمانم تصور میکنم

وقتی که ساعت ها باید در پی فهماندن کلامی به کسی بر سر کلمات بکوبی سعی کنی که بفهمند

معنای عصبانیت را میفهمم

امروز فهمیدم چقدر زود عصبانی میشوم

هرچند که عصبانیتم درونی است اما ریشه میدواند در تمام بدنم

استرس رخنه میکند در چشمانم

و دو جام عسل وسط دریای سرخ

امروز یک چیز دیگر هم فهمیدم

که چقدر پیر شده ام

چقدر زود خسته میشوم

و چقدر زود توان میبرم

صدا ها اذیتم میکنند

مثل میخی که مدام در نعل اسبی فرو مبرود

میترسم

بشدت از این کسی که در من است میترسم

نمیشناسمش

موجود عجیبی است

من اینگونه نبوده ام...

لعنتی





[ بازدید : 253 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 28 مهر 1396 ] [ 20:6 ] [ ش.م ] [ ]

4برای ان

شب است

دیر زمانی است که ستاره ای در در وسط خموشی شب در قفس چشمانم نقش نبسته است

شب است

و صدای سکوت همیشگی اش دیونه ام میکند

دلم میخواهد این لعنتی را تنگ به اغوش بکشم

شب است

به سگاری که در دستانم نیست نگاه میکنم

تصور میکنم و پکی بلند میزنم اه لعنتی عجب طعمی دارد

شب است

و باز هم در میان این هیاهوی کلمات مست افتاده ام

در سرم مدام ابیاتی از جافظ مکررا به تکرار:

گویند اگر می بخوری عرش بلرزد

عرشی که به یک جام بلرزد به چه ارزد

دوش ان صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی

شده ام شبیه رباتی که مدار وار تمام زندگی اش را سر میکشد

تا زنگ بزند و بمیرد که بمیرد

تو را چه شد ای غراضه!

از حال این روز هایم

ما هیچ ما فقط نگاه؟!

اری ما هیچ ما فقط نگاه

پی نوشت ها:

شنبه باز باید برم.

+ساعت به نزدیکی 12 ظهر است

پنکه سقفی هنوز میچرخد

چرا هنوز زنده ام؟

حس کودک شیطانی را دارم که بد از حمام و شست و شوی سخت و رهایی از دست کیسه کش ها به کنجی خزیده رگه هایی از خستگی همراه با خواب اما ذهنی درگیر به روزمرگی ها

کودک میخوابد؟!

نه مشوش بازی است ذهنش در جهانی دیگر است اما تن خسته اش به درازا خواب؟!

+امروز پس از مدت ها غذای خانگی میخورم

عجب حیوانی هستم ها لحظه شماری میکنم که سیب زمینی سرخ شده بخورم

اما در اوج نشاط برای خوردن متنفر میشوم از هر غذا

و این دلیل همه ی تهوع های من است که میخواهم و از همه وجودش متنفرم

لعنت به تو ای سیب زمینی





[ بازدید : 247 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 27 مهر 1396 ] [ 23:26 ] [ ش.م ] [ ]

3برای ان

همیشه فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر بتوان ادم ها را کشف کرد

ساده از کنار ان ها نگذشت

و دید چروک های پیشانی و عرق هایی که قطره قطره میلغزند بر روی شقیه شان

همیشه میخواستم بدوم و کیسه ای را از زنی پیر بگیرم و تا درب خانه حمل کنم

گوش باشم تا بشنوم دعاهای صادقانه اش را با تنها تکیه گاه خیالی اش.

اما اکنون به این میاندیشم که دیگر حتی توان راه رفتن هم ندارم

به درستی که من همان قطره عرق لغزنده بر صورت ان پیر خسته ام که بدون سخن بدون گلایه بدون حتی ذره ای فریاد ارام میلغزد نقش بر پهنای صورت میشود و تمام!

همیشه ها فکر میکردم

اما اکنون فکر هم با من غریبه است

در تنهایی رعب انگیز وجودم رها شده ام

با یک مشت غریبه ی دو پا

نمیدانم این باتلاق ذهنی موقتی است

یا همیشه در این بهت می مانم

اما اکنون نه درد دارم نه بی دردم

مثل یک...

مثالی یادم نیامد

هه

بمیر!





[ بازدید : 230 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 29 مرداد 1396 ] [ 12:51 ] [ ش.م ] [ ]